گنجور

 
غالب دهلوی

ای دل از گلبن امید نشانی به من آر

نیست گر تازه گلی برگ خزانی به من آر

تا دگر زخم به ناسور توانگر گردد

هدیه ای از کف الماس فشانی به من آر

همدم روز گدایی سبک از جا برخیز

جان گرو، جامه گرو رطل گرانی به من آر

دلم ای شوق ز آشوب غمی نگشاید

فتنه ای چند ز هنگامه ستانی به من آر

گیرم ای بخت هدف نیستم آخر گاهی

غلط انداز خدنگی ز کمانی به من آر

ای نیاورده به کف نامه شوقی ز کفی

بی زبان مژده وصلی ز زبانی به من آر

ای در اندوه تو جان داده جهانی از رشک

مکش از رشکم و اندوه جهانی به من آر

ای ز تار دم شمشیر توام بستر خواب

شمع بالین ز درخشنده سنانی به من آر

یارب این مایه وجود از عدم آورده تست

بوسه ای چند هم از گنج دهانی به من آر

سخن ساده دلم را نفریبد غالب

نکته ای چند ز پیچیده بیانی به من آر