گنجور

 
غالب دهلوی

مژده ای ذوق خرابی که بهارست بهار

خرد آشوب تر از جلوه یارست بهار

چه جنون تا زهوای گل و خارست بهار

کاین چنین قطره زن از ابر بهارست بهار

نازم آیین کرم را که به سرگرمی خویش

دشت را شمع و چراغ شب تارست بهار

شوخی خوی ترا قاعده دان ست خزان

خوبی روی ترا آیینه دارست بهار

در غمت غازه رخساره هوش ست جنون

در رهت شانه گیسوی غبارست بهار

هم حریفان ترا طرف بساط ست چمن

هم شهیدان ترا شمع مزارست بهار

جعد مشکین ترا غالیه سای ست نسیم

رخ رنگین ترا غازه نگارست بهار

وحشتی می دمد از گرد پرافشانی رنگ

از کمینگاه که رم خورده شکارست بهار؟

به جهان گرمی هنگامه حسنست ز عشق

شورش اندوز ز غوغای هزارست بهار

سنبل و گل اگر از گلشنیان ست چه غم

بهر ما گلخنیان دود و شرارست بهار

خارها در ره سودازدگان خواهد ریخت

ور نه در کوه و بیابان به چه کارست بهار؟

می توان یافتن از ریزش شبنم غالب

که ز رشک نفسم در چه فشارست بهار