گنجور

 
غالب دهلوی

نهم جبین به درش آستان بگرداند

نشینمش به سر ره عنان بگرداند

اگر شفاعت من در تصورش گذرد

به بزم انس رخ از همدمان بگرداند

به بزم باده به ساقیگری ازو چه عجب

که پیر صومعه را در میان بگرداند؟

اگر نه مایل بوس لب خودست چرا

به لب چو تشنه دمادم زبان بگرداند؟

به بند دام بلای تو صعوه را گردون

هما به گرد سر آشیان بگرداند

چو غمزه تو فسون اثر فرو خواند

بلای راهزن از کاروان بگرداند

بهار را ز رخت تا چه رنگ در نظرست؟

که دم به دم ورق ارغوان بگرداند

تو نالی از خله خار و ننگری که سپهر

سر حسین علی بر سنان بگرداند

برو به شادی و اندوه دل منه که قضا

چو قرعه بر نمط امتحان بگرداند،

یزید را به بساط خلیفه بنشاند

کلیم را به لباس شبان بگرداند

اگر به باغ ز کلکم سخن رود غالب

نسیم روی گل از باغبان بگرداند