گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قائم مقام فراهانی

جلایر غم مخور چون شه کریم است

تو گر یک ذره ای، لطفش عمیم است

دعایش ذکر لب کن صبح تا شام

ثنای او ترا شیرین کند کام

خداوندا به حق ذات بی چون

که تا در گردش است این چرخ گردون

کنی حاصل همه آمال او را

مساعد بخت و هم اقبال او را

حسودش را خدایا در به در کن

به ذلت قوت او خون جگر کن

گرفتم حمد و نعت و شاه از سر

بقایش خواستم از حی داور

پی مقصود رفتم سوی بازار

برآوردی بشد بر خرج انبار

چه بعضی قرض و خرج دیگرم بود

که باید بر دو صد آن قدر افزود

هر آن اسباب و اموالی که بودم

به نازل قیمتی بیعش نمودم

بدادم قرض مردم از کم و بیش

که بیرون آیم از این هول و تشویش

فرستم بر عراق اطفال دیگر

جلایر زاده‌های زار و مضطر

طلاق زوجه تبریز داده

نشد راضی رود با بنده زاده

تدارک از کم و بیشی به مقدور

نمودم از برای این ره دور

رسید انعام شهزاده محمد

که بادا حافظش یزدان ز هر بد

طلب کردم دو سهم انعام دیگر

که زاد ره کند این زار مضطر

بگفتندم به خوی گشته حواله

وصولش گر کنی با آه و ناله

نمودم عرض در خوی نیست پولی

زنندم هم چو طفلان از چه گولی!

امیرزاده به نزد شاه رفته

نیاید او به خوی این ماه و هفته

رفیقان چو روند می‌مانم آنجا

وصولش کی شود؟ خوی هست بیجا

که میرزا موسی خان میر حاج حجاج

روند از خوی همه افواج افواج

جلایر ماند آنجا زار و حیران

چه خواهد کرد با حال پریشان؟

بفرمودند کن موقوف امسال

به حج آینده رو با مال و اموال

مخور غم آنچه نازل بیع کردی

مضاعف شه رساند، نیست دردی

همین انعام گیر و خدمت شاه

روان شو، کار تو گردیده دلخواه

چه فرموده جلایر را شه از جود

کنی راضی فرستی خدمتم زود

که سگ کم برده در نخجیرگاهش

توئی چون صید افکن کلب راهش

شکارست و وجود تو ضرورست

که کلب پیر گاهی پر غرورست

چرا بیهوده گردی گرد هر کار

سگیت بهترست از مردم آزار

برو تکمیل نفس خویشتن کن

ز بد بگذر، به خوبی زیستن کن

نه هر کس حج رود مقبول باشد

مگر آن مرد ره معقول باشد

بداند شرط آن کوی و حرم چیست

ندیدم من مگر آن محترم کیست!

هزاران شرط دارد غیر اسلام

ندانم بیش کردن بر تو اعلام

نبی فرمود و در قرآن عیان است

مسلمانی اگر جوئی همان است

برو آداب کوی دوست را دان

پس آنگه جان به راهش ساز قربان

طواف کعبه کن ز آن روز حاصل

که زآدابش نباشی هیچ غافل

مرو چون اشتران پر بار و خاموش

برو آن روز کامد بر سرت هوش

تو که نیک و بد از هم فرق ناری

قدم در کوی جانان چون گذاری؟

به خود منگر که مقصود تو در اوست

بکن فرق سخن چون مغز از پوست

تو گر دوری از او، او هست نزدیک

چو گردی دور، چشمت هست تاریک

برو داروی بینایی بکن چشم

مگیر از این سخن بر هیچ کس خشم

که در این کوچه‌های پیچ در پیچ

بجز سودا دگر نبود ترا هیچ