گنجور

 
قاآنی

الا که مژده می‌برد به یار غمگسار من

که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من

توان من روان من شکیب من قرار من

سرور من نشاط من بهشت من بهار من

غزال من مرال من گوزن من شکار من

حیات من ممات من تذرو من هزار من

دهند مژده نوگلان که نوبهار می‌رسد

به شیر او ز بلبلان نه یک‌، هزار می‌رسد

نسیم چون قراولان ز هر کنار می‌رسد

به‌ گوش من ز صلصلان خروش تار می‌رسد

به مغز من ز سنبلان نسیم یار می‌رسد

ولی ز نوبهارها به است نوبهار من

بهار را چه می کنم بتا بهار من‌ تویی

ز خط و زلف عنبرین بنفشه‌زار من تویی

هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی

به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی

همین بس ‌است فخر من که ‌افتخار من ‌تویی

الا به زیر آسمان کراست افتخار من

مرا نگار نیک‌پی شراب ملک ری دهد

شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد

بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد

مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد

که‌ شور صد قرابه‌ می به‌ هر نظاره هی دهد

همین ‌بس ‌است چشم وی نبید من عقار من

نگر کران راغ‌ها چه سبزها چه کشتها

ز لاله‌ها به باغ‌ها فراز خاک و خشت‌ها

عیان نگر چراغ‌ها شکفته بین بهشت‌ها

نموده تر دماغ‌ها چه خوب‌ها چه زشتها

نموده پر ایاغ‌ها ز می نکو سرشت‌ها

چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من

دمن شد ای پسر یمن شقیق‌ها عقیق‌ها

نشسته مست در دمن شفیق‌ها رفیق‌ها

چمیده جانب چمن رفیق‌ها شفیق‌ها

گسارده به رطل و من عتیق‌ها رحیق‌ها

چو عقل ورای میر من رحیق‌ها عتیق‌ها

کدام میر داوری که هست مستجار من

ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین

عطیه بخش راستان خدایگان راستین

سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین

به‌ صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین

مهین سپهر هر زمان چنان ‌ببوسدش‌ زمین

که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من

سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی

چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی

همال ابر در کرم مثال ببر در یلی

هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی

به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی

همین بس است مدحتش‌ به روز‌گار کار من

به ‌روز کین که‌ جایگه به ‌پشت رخش می‌کند

چو سنگریزه کوه را ز گرز پخش می کند

به خنجری که خندها به آذرخش می کند

سر و تن حسود را هزار بخش می کند

زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند

چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من

اگر فتد ز قهر او به نه فلک شراره‌ای

به یک سپهر ننگری نسوخته ستاره‌ای

ز روی خشم اگر کند به لشکری نظاره‌ای

گمان مبر که جان برد پیاده‌ای سواره‌ای

مگر که بردباریش‌ کند به عفو چاره‌ای

چنانکه دفع‌ رنج و غم روان برد بار من

اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او

به‌‌ کسب دانش این‌ قدر ز چیست جد و جهد او

به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او

تمام نیشکر شود نبات‌ها به عهد او

به روز صید شیر نر شود شکار فهد او

چنانکه‌ در سخنوری سخنوران شکار من

اگر چه بهره‌ای مرا ز مال روزگار نی

چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی

حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی

جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی

فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی

بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من

همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را

هماره تا در آسمان نحوستست بست را

تقابل است تا به هم شکسته و درست را

چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را

تقدمست تا همی بر انتها نخست را

هماره باد مدح او شعار من دثار من

همیشه تا که نقطه‌ای بود میان دایره

که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره

مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره

حسود باد صید او چو صید باز قبره

عنود را ز خنجرش‌ بریده باد حنجره

اجابت دعای من‌‌ کناد کردگار من