گنجور

 
قاآنی

تا لاله به باغ و گل به ‌گلزارست

میخواره ز زهد و توبه بیزارست

بر لاله به بانگ چنگ می‌خوردن

عصیان‌گذشته را ستغفارست

امروز نشاط مل به از دی بود

و امسال صفای ‌گل به از پارست

نوروز و جنون من به یک فصلست

نیسان و نشاط من به یکبارست

درکام‌ کهینه جرعه‌ام رطلست

بر نام مهینه قرعه‌ام یارست

ایمان بِهِلم‌ که نوبت ‌کفرست

سبحه بدرم که وقت زنارست

ساقی جامی ‌که عشرتم خامست

مطرب زیری‌ که حالتم زارست

می از چه نمی‌خوری مگر ننگست

بوس از چه نمی‌دهی مگر عارست

من شیخ نوان بدل ندارم دوست

تا شوخ جوان ماه رخسارست

تسبیح ببر که در کفم بندست

دستار مهل که بر سرم بارست

می ده ‌که نسیم سبزه در مغزم

مشکین نفحات زلف دلدارست

برخیز و‌ یکی به بوستان بخرام

کش سبزه بهشت و جوی انهارست

برگرد سمن بنفشگان بینی

پیرامن رو‌ز از شب تارست

گل دایره‌یی ز لعل و بلبل را

دو پای برو به شکل پرگارست

آن بلبلکان نگرکشان در حلق

بی‌صنعت خلق بربط و تارست

وان بربط و تار ایزدیشان را

حاجت نه به زیر و بم او تارست

و آن قمریکان‌ که شغلشان بر سرو

چون موزونان نشید اشعارست

وان سنبلکان‌که بویشان در مغز

گویی به دل گلاب عطارست

وان نرگسکان چو حوضی از بلور

کش زرد فواره‌یی ز دینارست

یاگرد یکی طبقچهٔ زرین

کوبیده ز نقره هفت مسمارست

و آن شاخهٔ ارغوان‌ که ترکیبش

چون مژهٔ عاشقان خونبارست

یا پاره‌یی از عقیقکان خرد

کز ساعد شاهدی پدیدارست

وان نیلوف که چون رسن بازان

بی‌لنگر بر رسنش رفتارست

بر بام رود به ریسمان‌گویی

دزدست و ‌کمندگیر ‌و طرارست

و آن خیری زردبین که از خردیش

رنج یرقان عیان ز رخسارست

نرگس از ساق خود عصا گیرد

مسکین چکند هنوز بیمارست

وان غنچه به طفل هاشمی ماند

کاو را ز حریر سبز دستارست

از بیم همی به زیر لب خندد

کش خار رقیب سان پرستارست

شَعیای پیمبرست پنداری

کش اره به سر نهاده از خارست

یا طوطیکی به خاربن خفته

کش زمرد بال و لعل منقارست

بیرنگ ز صنع خامهٔ قدرت

بس صورت گونگون نمودارست

نه سرخی لالگان ز شنگرفست

نه سبزی سبزگان ز زنگارست

ای ترک به فصلی این چنین ما را

دانی که شراب و بوسه درکارست

در خوردن باده این‌چه تعطیلست

در دادن بوسه این چه انکارست

ها باده بخور بهار در پیش است

هی بوسه بده خدای غفارست

پرسی همه دم ‌که بوسه می‌خواهی

می‌خواهم آخر این چه اصرارست

گویی همه دم‌ که باده می‌نوشی

می‌نوشم آری این چه تکرارست

می ده که شبست و جمله در خوابند

جز بخت خدایگان که بیدارست

شهزاده علیقلی‌ که از فرهنگ

قاموس علوم و کنز اسرارست

فخریست ازان سبب لقب او را

کش فخر به نه سپهر دوارست

چرخ ارچه بلند پیش او پستست

سیم ار چه عزیز نزد او خوارست

جز آنکه به بذل‌ گنج مجبورست

در هرچه‌گمان برند مختارست

روحیست کش از عقول اجسامست

نوریست‌ کش از قلوب ابصار ست

بیند به سرایر آنچه آمالست

داند به ضمایر آنچه افکارست

رویش به بها چو لمعهٔ نورست

رایش به ذکا چو شعلهٔ نارست

ای جان جهان که خنجرت جسمیست

کش نصرت و فتح و فال و مقدارست

گویی که ز صلب آسمان زاده

شمشیر کج تو بس که خو‌نخوارست

آنانکه سفر کنند در دریا

گو‌یند به بحر کوه بسیارست

من گر ز تو چون به دست تو دیدم

دانستم کاین حدیث ستوارست

لیکن نشنیده بودم از مردم

بحری که مقام او به‌ کهسارست

بر کوههٔ زین چو دیدمت‌ گفتم

بر کوه نشسته بحر زخارست

گر خصم ترا بود سرافرازی

یا بر سر نیزه یا سر دارست

بازست پی سوال در پیشت

هر دستی اگر چه برگ اشجارست

قوس است و بال تیر و تیر تو

در قول و بال خصم غدارست

وین ط‌رفه‌ که قطب ساکنست و او

قطب ظفرست و نیک سیارست

بزم تو سزد مقام قاآنی

علیین جایگاه ابرارست

تا بار خدا یکست و عالم دو

تا دخترکان‌ سه مامکان چارست

پنج و شش نرد حکم هفت اقلیم

چون هشت جنان ترا سزاوارست

نه‌ گردون وقف ده حواست باد

تا سهلترین‌کسوری اعشارست