گنجور

 
قاآنی

در چشم منست آنچه به رخسار تو آب است

در جسم منست آنچه به ‌گیسوی تو تاب است

دل بی‌تو بسی تنگتر از سنهٔ چنگ است

جان بی‌تو بسی زارتر از زیر رباب است

بر ما به تکبر نگری این چه غرورست

از ما به تغافل ‌گذری این چه عتاب است

بی ‌موی تو چون موی توام روز سیاهست

بی‌ چشم تو چون چشم توام حال خراب است

گویند که از نار بود مارگریزان

چون‌ است‌ که مار تو به نار تو حجاب است

عمریست‌ که بی‌ نار تو و مار تو ما را

هم دل به شکنج اندرو هم جان به عذاب است

بختت نه اگر دیدهٔ من بهرچه بیدار

چشمت نه اگر طالع من از چه به خواب است

از جان چه خبر گیری و از چشم چه پرسی

آن‌بی‌تو پر از آتش و این بی‌تو پر آب است

مهر من و جور تو و بی‌مهری ‌گردون

این هر سه برون چون کرم شه ز حساب است

دارای فلک قدر حسن‌شاه‌که‌گردون

با لطمهٔ پرّ مگسش پرّ ذباب است

رمحتث‌ن به چه ماند بسه بکس غمژمان تن‌ا

کاندر دمش از خون عدو سرخ لعاب است

تیرش به چه ماند به ‌یکی پران شاهین

کز آن به بد اندیش جهان پرّ غراب است

با سطوت اوگر همه‌گردنده سپهرشت

با صولت او گر همه پاینده تراب است

ن‌ا خسته شکالیست‌که‌دراز هژبر اس

پربسته‌حمامیست‌که در چنگ عقاب است

شاها ملکا دادگرا ملک ستانا

کت ُملک‌ستان‌از مَلَک‌العرش خطاب‌است

گر مهر نه از غیرت رای تو سقیمست

ور چرخ نه از حسرت‌کاخ تو مصاب است

زرّین ز چه رو آن را همواره عذارست

مشک ز چه رو این را پیوسته ثیاب است

در بزم تو کاشوب سپهر از همه رویست

در کاخ تو کآزرم بهشت از همه باب است

هرجاکه نهی پای خدود است و جباه است

هرجاکه‌کنی روی قلوبست و رقاب است

تیغ‌ تو نهنگ و تن‌بدخواه تو بحرست

تیر تو هژبر و تن بدخواه تو غاب است

با ابرکفت ابر یکی تیره دخانست

با بحر دلت بحر یکی خشک سراب است

گاو زمی از جنبش جیش‌تو ستو هست

شیر فلک از آتش تیغ تو کباب است

هر عرصه‌ که یکبار برو تاختن آری

تا شامگهِ حشر به خوناب خضاب است

هر چشمه که یک روز درو چهره بشویی

تا شام ابد جاری ازان چشمه گلاب است

هر پهنه ‌که یک روز درو تیغ بیازی

تا روز جزا معدن یاقوت مذاب است

بخت تو یکی تازه نهالست‌که طوبی

با نسبت او خردتر از برگ سداب است

بی‌طاعت تو هر چه ‌ثوابست‌ گناهست

با خدمت تو هرچه‌‌گناهست ثواب است

از قهر تو بر زانوی آمال عقال است

از مهر تو برگردن آجال طناب است

شاها به دلم هست یکی راز نهانی

افسون‌که بر چهره‌ام از شرم نقاب است

یک نیمهٔ پنجاه شد از عمر و هنوزم

نز جفت نصبسب و نه ز اولاد نصاب است

چیزی ‌که ز مردیم عیانست به مردم

ریشی‌است‌که آن‌نیز به‌خوناب خضاب است

بس نیزه‌ که بر چهره ز پرچم بودش ریش

خوانی اگرش مرد نه آیین صواب است

بت جوزی هندی‌که ود بر زنخثث‌ن موی

هرک آدمیش خواند از خیل دواب است

آن راکه نه‌همسر نه خ‌رر وخ‌راب فرشه اس

وادم همه‌محتاج خورو همسر و خواب است

هرکاو نکند زن‌کشدش سوی زنانفس

وز بار خدا بر تن و بر جانش عقاب است

یزدان به نبی‌گفت و نبی‌گفت در آثار

تزویج نمایید که تزویج ثواب است

دختی است پریچهره‌که تا دیده برویش

مانند پری دیده تنم در تب و تاب است

بی‌جنّت رویش ‌که بود آتش بغداد

چشمم‌همه‌شب تا به‌سحر دجلهٔ‌آب است

گویند جگر گردد از آتش بریان

بی‌آتش رویش جگرم از چه‌کباب است

چون سوی توام روی امید از همه سویست

چون باب توام اصل مراد از همه باب است

در روی زمینم نه به‌غیر از تو مناص است

وز دور زمانم نه به غیر از تو مآب است

مهر تو بود نقطه و من چون خط پرگار

هرجاکه روم‌ سوی توام باز ایاب است

ناکامی من با چو تویی سخت عجیبست

بی‌مهری تو با چو منی سخت‌ عجاب است

برتافته ماری همه شب تا به سحرگاه

در پنجهٔ من همچو پکی سخت طناب است

چون دیدهٔ وامق همه شب اشک فشانست

چون طرهٔ عذرا همه‌دم در خم و تاب است

گر بوتهٔ اکسیر گران نیست پس از چه

پر زیبق محلول و پر از سیم مذاب است

مانندهٔ خونی ‌که به تندی جهد از رگ

خونی‌جهد ازوی‌که نه‌خون نقرهٔ‌ناب است

دیوانه صفت‌کف به دهان آرد گویی

از مستی شهوت چو یکی خم شراب است

گر نفج ز هم باز کند چون شتر مست

جوشنده همی جوی کفش از بن ناب است

مانند غریبی است قوی هیکل و اعور

کز یاد وطن‌گریان برسان سحاب است

گاهی بخمدگاه سر از جیب برآرد

ماناکه دمی شیخ و دمی دیگر شاب است

پستان نه و چون پستان پر شیر سفیدست

عمان نه و چون عمان پر در خوشاب است

قاآنی اگر هزل سرا گشته عجب نیست

کاورا دل از اندیشهٔ این‌ کار کباب است

گو قافیه تکرار پذیرد چه توان‌ کرد

مقصد چو فزون از حد و بیرون ز حساب است

تا شهوت پیری نه به مقدار جوانیست

تا قوت‌شیخی نه به معیار شباب است

رای تو رزین باد بدانگونه‌که شیخ است

بخت تو جوان باد بدانگونه‌که شاب است