گنجور

 
قاآنی

خوش بود خاصه فصل فروردین

بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین

بوسهٔ‌ گرم کز حلاوت آن

یک طبق انگبین چکد به زمین

بادهٔ تلخ‌کز حرارت او

مور گیرد مزاج شیر عرین

گر تو گویی ‌کدام ازین دو بهست

گویمت هر دو به همان و همین

آن یک از دست‌ گلرخی زیبا

وین یک از لعل شاهدی نوشین

خاصه چون ترک پاکدامن من

مهوشی دلکشی درست آیین

سیم خد سرو قد فرشته همال

مشک مو ماهرو ستاره جبین

بدل سرمه در دو چشمش ناز

عوض شانه در دو زلفش چین

باد در زلفکانش حلقه شمار

ناز در چشمکانش‌ گوشه‌نشین

سنبلش را ز ارغوان بستر

سوسنش را ز ضیمران بالین

بسته بر مژه چنگل شهباز

هشته در طره پنجهٔ شاهین

رشته‌یی را لقب نهاده میان

پشته‌یی را صفت نهاده سرین

علم جرالثقیل داند از آنک

بسته کوهی چنان به موی چنین

ساق او ماهی سقنقورست

که تقاضا کند بدو عنین

از جبینش اگر سوال ‌کنی

علم الله یک طبق نسرین

صبح هنگام آنکه باد سحر

غم زداید ز سین‌های حزین

ترکم از ره رسید خنداخند

با تنی پای تا به سر تمکین

گفت چونستی السلام علیک

ای ترا عون‌ کردگار معین

جستم ‌از جای و گفتمش به ‌جواب

و علیک‌السلام فخرالدین

گفت قاآنیا به‌ گیسوی من

شعر بافی مکن بهل تضمین

باده پیش آر از آنکه درگذرد

عیش نوروز و جشن فروردین

یکی از حجره سوی باغ بچم

یکی از غرقه سوی راغ ببین

عوض سبزه بر چمن ‌گویی

زلف و گیسو گشاده حورالعین

زان میم ده‌ که‌ کور اگر نوشد

بیند از ری حصار قسطنطین

باده‌ای ‌کز نسیم او تا حشر

کوه و صحرا شود عبیر آگین

ور به آبستنی بنوشانی

می برقصد به بچه دانش جنین

قصه ‌کوتاه از آن میش دادم

که برد روح را به علیّین

خورد چندانکه پیکرش ز نشاط

متمایل شد از یسار و یمین

نازهایی ‌که شرم پنهان داشت

جنبشی‌ کرد کم کمک ز کمین

ناگه از جای جست و بیرون ریخت

از کله زلف و کاکل مشکین

وان‌ گران‌ کوه را که می‌دانی

گاه بالا فکند و گه پایین

متفاوت نمود گردش او

چون در آفاق سیر چرخ برین

آسیاوار گه نمودی سیر

چون فلک در اراضی تسعین

گفتئی‌گردشش چوگردش چرخ

نگسلد تا به روز بازپسین

من به نظاره تا سرینش را

به قیاس نظر کنم تخمین

عقل آهسته گفت در گوشم

نقب بیجا مبر به حصن حصین

گفتم ای ترک رقص تاکی و چند

بوسه‌یی باگلاب و قند عجین

بوسه‌یی ده ‌که از دهان به ‌گلو

عذب و آسان رود چو ماء معین

بوسه‌یی ده‌ که شهد ازو بچکد

کام را چون شکر کند شیرین

به شکرخنده‌ گفت قاآنی

در بهار این‌قدر مکن تسخین

گفتم ای ترک وقت طیبت نیست

با کم و کیف بوسه ‌کن تعیین

چند بوسم دهی بفرما هان

بچه نسبت دهی بیاور هین

رخ ترش ‌کرد کاین دلیری تو

هان و هان از کجاست ای مسکین

گفتمش زانکه مادح ملکم

روز و شب سال و ماه صبح و پسین

غبغب خویش راگرفت به مشت

شرمگین‌ گفت‌ کای خجسته قرین

به زنخدان من بخور سوگند

که نگویی به ترک من پس ازین

تا ز بهر دوام دولت شاه

تو نمایی دعا و من آمین

شاه‌گیتی ستان محمدشاه

که جهانش بود به زیر نگین

خصم او همچو تیغ اوست نزار

گرز او همچو بخت اوست سیمین

عدل او عرق ظلم را نشتر

خشم او چشم خصم را زوبین

عهد او چون اساس شرع قویم

عدل او چون قیاس عقل متین

سایهٔ دستش ار به‌کوه افتد

سنگ‌گیرد بهای در ثمین

نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد

خاک یابد نسیم نافهٔ چین

رایت قدر او چو چرخ بلند

آیت جاه او چو مهر مبین

عقل در گوش او گشاید راز

که ازو خوبتر ندید امین

جان به بازوی او خورد سوگند

که ازین سخت‌تر نیافت یمین

ناصر ملتست و کاسر کفر

ماحی بدعتست و حامی دین

فتح در ره ستاده دست بکش

تا که او بر جهد به خانهٔ زین

مرگ در ره نشسته گوش‌به‌حکم

تا کی او در شود به عرصهٔ‌ کین

زهره جو دهره‌اش ز قلب قباد

تشنه ‌لب دشنه‌اش به ‌کین تکین

شعله‌یی ‌کز حسام او خیزد

ندهد آب قلزمش تسکین

شبهتی ‌کز خلاف او زاید

نکند عقل ‌کاملش تبیین

علم در عهد او بود رایج

چون شب جمعه سورهٔ یاسین

خبر عسدل او چنان مشهور

که در آفاق غزوهٔ صفین

خسروا ای‌که بر مخالف تو

وحش و طیر جهان‌ کند نفرین

بشکفد خاطر از عنایت تو

چون ضمیر سخنور از تحسین

بسفرد پیکر از مهابت تو

چون روان منافق از تهجین

باره‌یی چون حصار دولت تو

در دو گیتی نیافتند رزین

بقعه‌یی چون بنای شوکت تو

در دو گیهان نساختند متین

رخنه افتد به ‌کوه از سخطت

چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین

بشکفد تا شکوفه در نیسان

بفسرد تا بنفشه در تشرین

باد مقصور مدت تو شهور

باد محصور دولت تو سنین