گنجور

 
قاآنی

دوش اندر خواب دیدم بر قد سروی جوان

سایه‌ گستر گشت خورشید از فراز آسمان

با معبّر صبح چون گفتم بگفت از ملک ری

شه فرستد خلعتی از بهر سالار زمان

آسمان ملک ریست و آفتابش پادشاه

سایه تشریف ملک سرو جوان صدر جهان

ما درین صحبت که ناگه از در آمد ماه من

با لبی همرنگ خون و با تنی همسنگ جان

گلشن چهرش شکفته فرودین‌ در فرودین‌

سبزهٔ خطش دمیده بوستان در بوستان

جستم و بگرفتم و تنگش‌ کشیدم در بغل

بر شمار چین زلفش بوسه دادم بر دهان

لاجرم چون چین زلفش بوسه‌ام شد بیشمار

آری آری چین زلفش را شمردن کی توان

شد ز عکس چهرهٔ او چشم من پر آفتاب

شد ز بوی طرهٔ او مغز من پر ضیمران

در سرای من ز قدش رست گفتی نارون

وز دو چشم من ز لعلش ریخت گفتی ناردان

زلف او بوییدم و هی عطسه کردم بیشمار

لعل او بوسیدم و هی نکته‌ گفتم دلستان

گشت در موی میانش عقل من باریک‌بین

عقل و من مانند مویی هر دو رفتیم از میان

بوسه دادن بر دهانش غصه را زایل ‌کند

آری آری‌کرده‌ام این نکته را من امتحان

راستی را حیرت آوردم چو دیدم قد او

زانکه بر سرو روان هرگز ندیدم گلستان

یا ندیدم بردمد از شاخ طوبایی بهشت

یا ندیدم بشکفد بر شاخ شمشاد ارغوان

در دندان در دهان او چو در عمان‌ گهر

زلف تاری بر رخان او چو بر آتش دخان

گفت قاآنی ترا گر مژده‌یی نیکو دهم

مژدگانی را چه خواهی داد گفتم نقد جان

گفت فردا بهر صاحب‌اختیار ملک جم

خلعتی فرخنده آید از خدیو کامران

خلعتی چون زیور انجم بر اندام سپهر

خلعتی چون جامهٔ هستی به بالای جهان

خلعتی همچون لباس آفرینش بی‌قصور

خلعتی همچون بساط آسمان گوهر نشان

خلعتی در روشنی چون پرتو نور ازل

خلعتی از نیکویی چون طلعت حور جنان

شمسهٔ الماس آن چون بنگری‌‌ گویی همی

شمس خود را تعبیه‌ کردست در وی آسمان

گفتم آن خلعت مبارک باد بر میر عجم

بدر دین صدر هدی غیث زمین غوث زمان

آسمان رفعت و شوکت حسین خان آنکه هست

تیغ او جوهرنشان و دست اوگوهرفشان

آن فلک قدر و ملک صدری که با یکران اوست

بخت و دولت همرکاب و فتح و نصرت همعنان

راستی را دوست دارد آنقدر کاندر وغا

با سنان‌و تیر جنگ آرد نه با تیغ وکمان

فتنه‌یی گر هست در عهدش منم در شاعری

با دو چشم‌ دوست کان هم‌ هست‌ درخواب گران

جزکتاب نثر من‌کانرا پریشانست نام

در به عهد او نماندست از پریشانی نشان

رزق و مرگ عالم از تیغ و قدح در دست اوست

روز رزم و بزم وین راکرده‌ام بس امتحان

زانکه چون تیغ و قدح بگرفت گاه رزم و بزم

آید از این‌رزق‌مردم زاید از آن‌مرک جان

سرورا صدرا بزرگا داورا فرماندها

ای‌که از آن برتری‌کاو صافت آید در گمان

تا چه ‌کردستی ‌که ‌هر روزت برافرازد خدای

بسی نیاید کت بساید سر به فرق فرقدان

خواس‌ یزدان ‌کت ‌کند در صورت ‌و معنی ‌بلند

زان به قد سرو روانی وز شرف روح روان

گاه تعریفت نماید شهریار بی‌قرین

گاه تشریفت فرستد خسرو صاحبقران

آصف عهدت گهی مهر سلیمانی دهد

تا شوی زان مهر در ملک سلیمان‌کامران

مهر او شد از شرف مَهر عروس بخت تو

وه چه مهری وه چه مَهری مِهرها در وی نهان

تاکه از سیار و ثابت هست در آفاق نام

باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان

هم بنالد بدسگالت هم ببالد چاکرت

تا بنالد ارغنون و تا ببالد ارغوان

جاودان تا جلوهٔ هستی بماند برقرار

در جهان چون جلو‌هٔ هستی بمانی جاودان