گنجور

 
قاآنی

زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار

سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار

آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب

تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار

قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان

محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار

ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب

عکس رخ آن به جام‌ کرده عدد را چهار

بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام

هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار

جام بود ماهتاب باده بود آفتاب

ویژه‌که در جوف ماه مهر نماید مدار

ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست

وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار

در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب

طرفه‌که هست آب خشک وآب روانست نار

هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته

زان شده‌ هشیار مست مست از آن هشیار

پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر

گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار

جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلح‌خیز

انده از آن در گریز شادی از آن برقرار

سرخ‌جبین زاهدیست حله‌نشین زان سبب

تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار

دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا

مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار

خلق چو قوم‌ کلیم مانده به تپه ظلام

او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار

آتش موسی است هان‌کرده به فرعون غم

روز سپید از اثر تیره‌تر از شام تار

یا گهر عیسویست‌ کز دم جان‌بخش خویش

زنده ‌کند مرده را خاصه به فصل بهار

 
 
 
ابوسعید ابوالخیر

چیست ازین خوبتر، در همه آفاق کار

دوست به نزدیکِ دوست، یار به نزدیکِ یار

دوست برِ دوست رفت، یار به نزدیکِ یار

خوشتر ازین در جهان، هیچ نبوده‌است کار

منوچهری

سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار

چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار

مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار

چون سپر خیزران بر سر مرد سوار

مسعود سعد سلمان

آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار

رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار

خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط

جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار

خاک نبینی به ره خرده نقره بساط

[...]

امیر معزی

ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار

گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار

از کرم شهریار کار تو همچون نگار

وز قلمت چون نگار مملکت شهریار

سوزنی سمرقندی

ای کل رواسک کند و سرسر خار

دیو با دیدار تو چو لعبت فرخار

کنگی گنده دهان و گنده ریش و کور

بد دل و بد طلعت و بد روی و بد دیدار

دیگهای مایه تو پر غدد و کرم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه