گنجور

 
قاآنی

نسیم خلد می‌رود مگر ز جویبارها

که بوی مشک می‌دهد هوای مرغزارها

فراز خاک و خشت‌ها دمیده سبز کشت‌ها

چه کشت‌ها بهشت‌ها نه ده نه صد هزارها

به چنگ بسته چنگ‌ها بنای هشته رنگ‌ها

چکاوها کلنگ‌ها تذروها هزارها

ز نای خویش فاخته دوصد اصول ساخته

ترانه‌ها نواخته چو زیر و بم تارها

ز خاک رسته لاله‌ها چو بسدین پیاله‌ها

به برگ لاله ژاله‌ها چو در شفق ستارها

فکنده‌اند همهمه کشیده‌اند زمزمه

به شاخ سروبن همه چه کبک‌ها چه سارها

نسیم روضهٔ ارم جهد به مغز دم‌به‌دم

ز بس دمیده پیش هم به طرف جویبارها

بهارها بنفشه‌ها شقیق‌ها شکوفه‌ها

شمامه‌ها خجسته‌ها اراک‌ها عرارها

ز هر کرانه مست‌ها پیاله‌ها به دست‌ها

ز مغز می‌پرست‌ها نشانده می خمارها

ز ریزش سحاب‌ها بر آب‌ها حباب‌ها

چو جوی نقره آب‌ها روان در آبشارها

فراز سرو بوستان نشسته‌اند قمریان

چو مقریان نغزخوان به زمردین منارها

فکنده‌اند غلغله دوصد هزار یکدله

به شاخ گل پی گله ز رنج انتظارها

درخت‌های بارور چو اشتران باربر

همی ز پشت یکدگر کشیده صف قطارها

مهارکش شمالشان سحاب‌ها رحالشان

اصولشان عقالشان فروعشان مهارها

درین بهار دلنشین که گشته خاک عنبرین

ز من ربوده عقل و دین نگاری از نگارها

رفیق‌جو شفیق‌خو عقیق‌لب شقیق‌رو

رقیق‌دل دقیق‌مو چه مو ز مشک تارها

به طره کرده تعبیه هزار طبله غالیه

به مژه بسته عاریه برنده ذوالفقارها

مهی دو هفت سال او سواد دیده خال او

شکفته از جمال او بهشت‌ها بهارها

دو کوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش

نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها

سهیل حسن چهر او دو چشم من سپهر او

مدام مست مهر او نبیدها عقارها

چه گویمت که دوش چون به ناز و غمزه شد برون

به حجره آمد اندرون به طرز می‌گسارها

به کف بطی ز سرخ می که گر ازو چکد به نی

همی ز بند بند وی برون جهد شرارها

دونده در دماغ و سر جهنده در دل و جگر

چنانکه برجهد شرر به خشک ریشه خارها

مرا به عشوه گفت هی تراست هیچ میل می

بگفتمش به یادکی ببخش هی بیارها

خوش است کامشب ای صنم خوریم می به یاد جم

که گشته دولت عجم قوی چو کوهسارها

ز سعی صدر نامور مهین امیر دادگر

کزو گشوده باب و در ز حصن و از حصارها

به جای ظالمی شقی نشسته عادلی تقی

که مؤمنان متقی کنند افتخارها

امیر شه امین شه یسار شه یمین شه

که سر ز آفرین شه به عرش سوده بارها

یگانه صدر محترم مهین امیر محتشم

اتابک شه عجم امین شهریارها

امیر مملکت‌گشا امین ملک پادشا

معین دین مصطفی ضمین رزق‌خوارها

قوام احتشام‌ها عماد احترام‌ها

مدار انتظام‌ها عیار اعتبارها

مکمّل قصورها مسدد ثغورها

ممّهد امورها منظم دیارها

کشندهٔ شریرها رهاکن اسیرها

خزانهٔ فقیرها نظام بخش‌کارها

به هر بلد به هر مکان به هر زمین به هر زمان

کنند مدح او به جان به طرز حق‌گزارها

خطیب‌ها ادیب‌ها اریب‌ها لبیب‌ها

قریب‌ها غریب‌ها صغارها کبارها

به عهد او نشاط‌ها کنند و انبساط‌ها

به مهد در قماط‌ها ز شوق شیرخوارها

سحاب‌کف محیط‌دل کریم‌خو بسیط‌ظل

مخمرش از آب و گل فخارها وقارها

به ملک شه ز آگهی بسی فزوده فرهی

که گشت مملکت تهی ز ننگ‌ها ز عارها

معین شه امین شه یسار شه یمین شه

که فکر دوربین شه گزیدش از کبارها

فنای جان ناکسان شرار خرمن خسان

حیات روح مفلسان نشاط دل‌فکارها

به گاه خشمش آنچنان تپد زمین و آسمان

که هوش مردم جبان ز هول‌گیر و دارها

زهی ملک رهین تو جهان در آستین تو

رسیده از یمین تو به هر تنی یسارها

به هفت خط و چار حد به هر دیار و هر بلد

فزون ز جبر و حد و عد تراست جان‌نثارها

کبیرها دبیرها خبیرها بصیرها

وزیرها امیرها مشیرها مشارها

دوسال هست کمترک که فکرت تو چون محک

ز نقد جان یک به یک به سنگ زد عیارها

هم از کمال بخردی به فر و فضل ایزدی

ز دست جمله بستدی عنان اختیارها

چنان ز اقتدار تو گرفت پایه‌کار تو

که گشت روزگار تو امیر روزگارها

چه مایه خصم ملک و دین که کرد ساز رزم و کین

که ساختی به هر زمین زلاششان مزارها

خلیل را نواختی بخیل را گداختی

برای هردو ساختی چه تخت‌ها چه دارها

در ستم شکسته‌ای ره نفاق بسته‌ای

به آب عدل شسته‌ای ز چهر دین غبارها

به پای تخت پادشه فزودی آن قدر سپه

که صف کشد دوماهه ره پیاده‌ها سوارها

کشیده گرد ملک و دین ز سعی فکرت رزین

ز توپ‌های آهنین بس آهنین حصارها

حصارکوب و صف‌شکن که خیزدش تف از دهن

چو از گلوی اهرمن شررفشان به خارها

سیاه‌مور در شکم کنند سرخ‌چهره هم

چه چهره قاصد عدم چه مور خیل مارها

شوند مورها در او تمام مار سرخ رو

که برجهندش از گلو چو مارها ز غارها

ندیدم اژدر اینچنین دل‌آتشین تن‌آهنین

که افکند در اهل‌کین ز مارها دمارها

نه داد ماند ونه دین ز دیو پر شود زمین

فتد خمار ظلم و کین به مغز ذوالخمارها

به نظم ملک و دین نگر ز بس که جسته زیب و فر

که نگسلد یک‌از دگر چو پودها ز تارها

الا گذشت آن ز من که بگسلد در چمن

میان لاله و سمن حمارها فسارها

مرا بپرور آنچنان که ماند از تو جاودان

ز شعر بنده در جهان خجسته یادگارها

به جای آب شعر من اگر برند در چمن

ز فکر آب و رنج تن رهند آبیارها

هماره تابه هر خزان شود ز باد مهرگان

تهی ز رنگ و بو جهان چو پشت سوسمارها

خجسته باد حال تو هزار قرن سال تو

به هر دل از خیال تو شکفته نوبهارها