گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
قاآنی

تیغی گهرنگار فرستاده شهریار

تا سازدش طراز کمر صاحب اختیار

تیغی‌ که‌ گر به آتش سوزان‌ گذر کند

چندان بود برنده‌ ک ه‌گرمی برد ز نار

تیغی که بر حریر اگر نقش او کشند

پودش چو عمر خصم ملک بگسلد ز تار

تیغی ‌که‌ گر به ‌کوه نگارند نام او

فریاد الغیاث برآید ز کوهسار

تیغی‌که‌گر به عرصهٔ هستی درآورند

لاحول ‌گو به ملک عدم می‌کند فرار

تیغست آن نه حاشا میغیست خونفشان

تیغست آن نه ویحک برقیست فتنه بار

زانسان بود برنده‌ که یارد که بگسلد

پیوند استعاره ز الفاظ مستعار

از بس که عضو عضو جهان در هراس ازوست

ماند جهان ازو به تن شخص رعشه‌دار

شیرازهٔ صحیفهٔ من خواست بگسلد

دیشب‌که‌گشتم از صف وی سخن‌گذار

من جادویی نموده و شیرازه بستمش

باز از ثنای عدل شهنشاه ‌کامگار

هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من

هی آب می‌زدم بوی از شعر آب دار

چندان بُرنده است دمَش‌ کز خیال آن

کاسد شدست‌ کار رفوگر درین دیار

آهنگر از خیالش بیرنج ‌گاز و پتک

سوهان و ارّه سازد هر ساعتی هزار

در مغز هوشیارگر افتد خیال آن

آشفته وگسسته شود مغز هوشیار

در بحر دست ‌شاه بسی غوطه ‌خورده است

ز آنست دامنش همه پردر شاهوار

دست ملک چو بحر عمانست پرگهر

این تیغ از آن شدست بدینسان‌ گهر نگار

آب ار ز خود نداشتی این تیغ آتشین

زو هست و نیست سوخته بودی هزار بار

همچون ‌مشعبدی ‌که جهد آتش ‌از دهانش

چون نامک او برم ز دهانم جهد شرار

گر نقش او کسی به مثل بر زمین‌ کشد

از پشت‌ گاو و سینهٔ ماهی‌ کند گذار

این تیغ نیست آینهٔ نصرتست از آنک

نصرت در او شمایل خود دید آشکار

گر هر چه هست زنده به آب است در جهان

بی‌جان ز آب اوست چرا خصم نابکار

آن راکه تب نبرد اگر نام او برد

زو تب جدا شود چو غم از وصل غمگسار

نشگفت اگر نهنگ نهم نام او از آنک

بودست در محیط‌ کف خسروش قرار

مانا که شاخ ‌کرگدنست او به روز رزم

کز باد زخم او تن پیلان شود فکار

معنی ز لفظ نگسلد و او جدا کند

از لفظ معینی‌ که بر او دارد اشتهار

نزدیک آن رسیده‌که اندر جهان شود

آب بحار یکسره از تف آن بخار

آن تیغ را اگر ملک‌الموت بنگرد

گوید ز من بس این خلف‌الصدق یادگار

ماند به جبرئیل‌ که بر شهر طاغیان

بروی رود خطاب خرابی ز کردگار

گر در بهشت نقشی از آن بر زمین‌کشند

سر تا قدم بهشت بسوزد جحیم‌وار

خور را به ضرب ذره‌ کند گاه دار وگیر

که را به زخم دره ‌کند وقت ‌گیر و دار

زان تیغ زینهار نخواهد عدو از آنک

فرصت نمی‌دهد که برد نام زینهار

چون اژدها که حارس‌ گنجست روز و شب

گر لاغرست لاغری از وی عجب مدار

شه آفتاب عالم و این تیغ ماه تو

از قرب آفتاب بود ماه نو نزار

ور نیز لاغرست ز هجران شه رواست

لاغر شود بدن چو به‌هجران فتادکار

این تیغ را به جبر شه از خود جدا نمود

کاو دل به اختیار نکندی ز شهریار

چون صاحب اختیارش آویخت بر کمر

معلوم شدکه حاصل جبرست اختیار

این تیغ همنشین ملک بود روز و شب

این تیغ بود حارس شاه بزرگوار

آورد آب چشمهٔ ششپیر و پادشه

افزودش آبروی بدین تیغ آبدار

این تیغ را به چشمهٔ آن آب اگر برند

آبی برنده‌تر نبود زو به روزگار

شه نایب محمد و او خادم علی

اقلیم جم مدینه و این تیغ ذوالفقار

شمشر شاه و چشمه ششپیر و شعر من

این هر سه آبدارتر از بحر بی‌کنار

ازشوق این سه‌ آب عجب نی‌ که‌ اهل فارس

آبی ‌کنند جامهٔ خود را سپهروار

آنگه‌که تیغ شاه ببوسیدگفتمش

ز الماس لعل سوده شود گفت غم مدار

شمشیر شاه آتش سوزان بود به فعل

لبهای من دو دانهٔ یاقوت آبدار

یاقوت را گزند ز آتش نمی‌رسد

زان بر جواهر دگرش هست افتخار

خورشید شاید ار مه نو را کند سجود

کاندک بود شبیه بدین تیغ زرنگار

از شوق شکل اوست‌که هرماهی آسمان

بر ماه نوکواکب خود می‌کند نثار

شه قدردان و بنده شناست لاجرم

هر ساعتش ز لطف فزون سازد اعتبار

این نیز بنده ییست خدا ترس و شاه و دوست

در یزد و فارس‌ کرده هنرهای بی‌ شمار

نه‌گنبدی‌که‌گنبدگردون به عمر خویش

آبی ندیده بود در آن خاک شوره‌ زار

پیری به یزد دید شبی خضر را به خواب

در دست دست خواجهٔ راد بزرگوار

گفتش ‌کیی بگفت منم خضر و آن دگر

خواجه است کم به مکه برادر شدست و یار

روبا حسین بگو که برآور از آن‌زمین

مانندهٔ فرات یکی آب خوشگوار

دی‌ رفت و گفت ‌و آب ‌برآورد و برکه ساخت

چوپان وگله برد و نگهبان و برزیار

در فارس دفع فتنهٔ یکساله در سه روز

کرد و دو ماهه ساخت چو گردون یکی حصار

یاسا نوشت و فننه نشاند و شریرکشت

بستان فزود و قریه و گلگشت و مرغزار

کاریز کند و نهر برآورد و رود ساخت

سد بست وکه شکست و روان‌کرد جویبار

بنیان نهاد و برکه بنا کرد و گرد شهر

صد باغ تازه ساخت به از باغ قندهار

آورد آب چشمهٔ شش پیر را به شهر

آبی چو آب خضر روان‌بخش و سازگار

از بس‌ که آب آمد و سیراب‌ گشت شهر

تردامنیست مفتی این شهر را شعار

جشنی عظیم‌کرد و چراغانی آنچنانک

بر روز همچو صبح بخندید شام تار

واسان به یک حواله منال دو ساله داد

بی‌منت مباشر و عمال و پیشکار

شادان ازو رعیت و ممنون ازو سپه

خوشنود ازو خدا و خلایق امیدوار

سلطان رؤوف و خواجه‌ معین طالعش بلند

انصاف پیشه عزم قوی حزمش استوار

او را چه مایه بهتر و برتر ازین ‌که هست

از جان کهینه بندهٔ سلطان تاجدار

شاها محمدی تو زمین غار و آسمان

مانند عنکبوت به‌گردت تنیده تار

تو پور آتبینی و سالار ملک جم

کاوه است برزو بازوی اوگرزگاوسار

یارب بهار دولت شه باد بی‌خزان

تا در جهان بود سپس هر خزان بهار

بختش جوان و حکم روان و عدو نوان

نصرت قرین و چرخ معین و زمانه یار