گنجور

 
قاآنی

آفتاب و سایه می‌رقصند با هم ذره‌وار

کافتاب دین و سایه حق شد امروز آشکار

دفتر ایجاد را امروز حق شیرازه بست

تا درآرد فرد فرد اوصاف خود را در شار

گلشن ابداع را امروز یزدان آب داد

تا ز سیرابی نهال صنع ‌گیرد برگ و بار

کلک قدرت صورتی‌بر لوح هستی برنگاشت

وز تماشای جمال خود بدوکرد اقتصار

صورت‌و صورت‌نگار از هم اگر دارند فرق

از چه این‌ صورت ندارد فرق با صورت‌نگار

عکس صورتگر توان دید اندرین صورت درست

تا چه‌ معجز برده ‌صورتگر درین صورت به ‌کار

راست پنداری به جای رنگ سودست آینه

تا در آن صورت ببیند عکس خویش آیینه‌وار

قدرت حق آشکارا کرد امروز آنچه بود

کز تماشای جمال خویشتن بد بیقرار

در تمنای وصال خویش عمری صبر کرد

دست شوق آخر فرو درید جیب انتظار

ناقد عشق آتشی زانگیز غیرت برفروخت

تا بدو نقد جمال خویش راگیرد عیار

تا به‌کی در پرده‌گویم روز مولود نبی است

کاوست‌اندر پرده هم خود پردگی هم پرده‌دار

احمد محمود ابوالقاسم محمد عقل‌کل

مخزن سر الهی رازدار هشت و چار

همنشین لی مع الله معنی نون والقلم

رهسپار لیله الاسری سوی پروردگار

در حجاب‌کنت کنزاً بود حق پنهان هنوز

کاو خدا را بندگی کردی به قلب خاکسار

ازگل آدم هنوز اندر میان نامی نبود

کاو شمار نسل آدم ‌کرد تا روز شمار

نار و جنت بود در بطن مشیت مختفی

کاو گروهی را به جنت برد قومی را به نار

آنکه ‌هر وصفی ‌که‌ گویی ‌در حقیقت ‌وصف اوست

راست ‌پنداری سخن‌ با نعت ‌او جست انحصار

پیش از آن کز دانه باشد نام یا زین خاک نود

برگ و بار هر درختی دیدی اندر شاخسار

آسمان عدل بد پیش از وجود آسمان

روزگار فضل بد پیش از ظهور روزگار

پیش ازین لیل و نهار اندر قرون سرمدی

موی و روی احمدی واللیل بود و والنهار

پیش‌ازآن کز صلب‌حکمت‌قدرت‌آبستن شود

در مشیمهٔ مام دادی قوت طفل شیرخوار

بچهٔ امکان هنوز اندر مشیمهٔ امر بود

کاو یتیمان را سر از رحمت ‌گرفتی در کنار

گر مصورگشتی اخلاق‌کریمش در قلوب

ور مجسم‌گشتی اوصاف جمیلش در دیار

بر حقایق در ضمایر تنگ بودی جایگاه

بر خلایق در معابر ضیق جستی رهگذار

چون ‌به‌ هر دعوی ‌دو شاهد باید، او مه ‌را دو کرد

زان‌دوشاهد دعوی دینش پذیرفت اشتهار

سوماری‌ کاو سخن‌ گفتست‌ با شاهی چنان

بوسه جای انبیا زیبد لب آن سوسمار

خلق از معراج او آگاه و او خود بیخبر

زانکه بیخود رفت در خلوتسرای‌کردگار

شور عشق احمدی بازم به جوش آورد دل

بلبل آری در خروش آید ز بوی نوبهار

عشق‌را معنی‌بلندست‌و خردها سخت پست

دوس‌راقربان‌عزیزست ‌و روانهاسخت خوار

ای‌ که یار نغز جویی *‌پای تا سر مغز شو

زانکه طبع دوست را از پوست ‌گیرد انزجار

غرق عشق یار شو چونان‌که سر تا پای تو

ذکر حسن دوست‌گوید هر زمان بی‌اختیار

گر ندانی عاشقی‌کردن ز مطرب یادگیر

کاو همی بی‌اختیار از شوق ‌گوید یار یار

عشق را جایی رسان با دوست‌کز هر موی تو

جلوه‌های طلعت معشوق گردد آشکار

عشق ‌چون ‌کامل ‌شود معشوق و عاشق را ز هم

می‌نشاید فرق کرد الا ز روی اعتبار

باورت ناید به چشم سرّ نه با این چشم سر

فرق‌کن از روی معنی خواجه را با شهریار

خسرو ایران محمد شه‌ که اسم و رسم او

تا به روز حشر ماند از محمد یادگار

آنکه جامهٔ قدرتش را در ازل نساج صنع

از مشیت رشت پود و از حمیت بافت تار

خلق می‌گویند چون خورشید بنشیند به‌کوه

روز ش‌گردد خلاف من‌که دیدم چند بار

شه‌ به ‌شب ‌خو‌رشید سان‌ بر اسب که ‌پیکر نشست

وز جمالش‌گشت همچون روز روشن شام تار

آیت والنجم را آن لحظه بینی‌کز هوا

در جهد پیکان او بر خود خصم بد شعار

خصم چون زلزال بأسش را نمی‌بیند به چشم

خفته غافل ‌کش به سر ناگه فرود آید حصار

فتح ‌و فیروزی به‌ جاهش خورده سوگند عظیم

کش دوند اندر عنان آن از یمین این از یسار

خسروا از نوک‌کلک خواجه پشت دولتت

دارد آن گرمی که دین مصطفی از ذوالفقار

راست پنداری ‌که ‌کلک او شهاب ثاقبست

دولت تو چرخ و بدخواه تو دیوی نابکار

تا همی تارکتان از تاب مه ریزد ز هم

تا همی آب بحار از تف خورگردد بخار

باد بختت تاب ماه و حاسدت تار کتان

باد تیغت تف مهر و دشمنت آب بحار

لاف مسکینی مزن قاآنیا زانرو که هست

آستین خاطرت مملو ز در شاهوار