گنجور

 
قاآنی

چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را

یکی بیاو میازار چهر الوان را

هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو

به یک دو جام می‌کهنه تازه‌کن جان را

ز شور و طیش چه‌دیدی به‌سور و عیش‌گرای

که حاصلی به ازین نیست دور دوران را

ز سینه‌کینه بپرداز وکار آب بساز

مزن بر آتش‌کین همچو باد دامان را

چهارماهه نه‌بس‌ بود شور و فتنه و جنگ

که باز زین زنی از بهرکینه یکران را

به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر

چه بینم این همه‌گرد و غبار میدان را

از‌ین قبل‌که به بر بینمت سلیح نبرد

گمان برم‌که خلف مر تویی نریمان را

تو فتنه‌کردی و تاجیک و ترک متهمند

که ره به فتنه‌گشودند ملک سلطان را

نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور

تراکه‌گفت‌که ویران نمایی ایران را

کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد

کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را

ورت به خود و زره دل‌کشد یکی بگذار

چو خود بر سر آن‌گیسوی زره‌سان را

بس است آن زنخ و زلف‌گوی و چوگانت

چه مایلی هله این‌قدرگوی و چوگان را

همی ز بند حوادث‌گشایش ار طلبی

درآ به حجره و بگشای بند خفتان را

ورت هواست‌که در فارس فتنه بنشیند

یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را

بیار از آن می چون ارغوان‌که مدحت آن

میان جمع به رقص آورد سخندان را

چو در شود به‌گلوی خورنده از دل جام

ز دل برون فکند رازهای پنهان را

از آن شراب‌که‌گر بیندش‌کسی شب تار

کند نظاره به ظلمات آب حیوان را

بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب

تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را

خدیو راد محمد شه آن‌که ملکت او

ز هرکرانه محیط‌است ملک امکان را

ندانما به چه بستایمش‌که شوکت او

گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را

به خلق پارس بس این رحمتش‌که برهانید

ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را

اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه

که‌کس نداند علت قضای یزدان را

سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد

زمام ملک سلیمان امیر دیوان را

بزرگوار امیری‌که با سیاست او

به چار رکن جهان نام نیست طغیان را

ز موشکافی تدبیر موکشان آرد

به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را

به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان

جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را

نظام‌کار جهان پیرو عزیمت تست

چنانکه حس عمل تابع است ایمان را

به‌عهد عدل توصبحست وبس اگربه‌مثل

تنی به دست تظلم دردگریبان را

سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان

هگرز برنگزیدی خدای انسان را

کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت

بهشتیان همه مایل شوند نیران را

ز روی صدق‌گواهی دهدکه خلد اینست

اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را

خدانمونه‌یی‌ازطول‌وعرض‌جاه توخواست

که آفرید به یک امرکن دوکیهان را

جنایتی‌که به‌کیهان رسد زکید سپهر

کف‌کریم تو آماده است تاوان را

ترشح کرمت گرد آز بزداید

چنان‌که آب ستغفار لوث عصیان را

زمانه بی‌مدد حزم تو ندارد نظم

که بی‌خرد اثر نطق نیست حیوان را

به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو

که آشکارکند رازهای پنهان را

به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند

چه جرم‌کرده‌که مستوجبست بهتان را

کدام ابر شنیدی‌که فیض یک‌دمه‌اش

دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را

برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست

که روز معرکه آبستن است مرجان را

بسان آتش سوزنده صارم قهرت

جداکند ز موالید چهار ارکان را

بتابد ازکف رخشنده‌ات به روز مصاف

بسان برق‌که بشکافد ابر نیسان را

تبارک‌الله از آن خنگ‌کوه‌کوههٔ تو

که بر نطاق نهم چرخ سوده‌کوهان را

پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق

نمونه‌ایست عجب باد و برف وباران را

گمان بری‌که معلق نموده‌اند به سحر

ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را

به غیر شخص‌کریمت برو نیافته‌کس

فرازکوه دماوند بحر عمان را

مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ

چنان‌که باد مطاوع بدی سلیمان را

مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای

که آفرید دماوند وکوه ثهلان را

قوی قوایم او خاک را بتوفاند

چنانکه باد به‌گرداب لجه طوفان را

بزرگوار امیرا تویی‌که همت تو

زیاد برده عطایای معن و قاآن را

دوسال و پنج‌مه ایدون رودکه بنده‌به‌فارس

شنوده در عوض مدح قدح نادان را

متاع من همه شعرست و او بس ارزانست

یکی بگو چکنم این متاع ارزان را

کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد

ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را

تویی‌که قدر سخن دانی و عیار هنر

برآن صفت‌که پیمبر رموز قرآن را

ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی

که نظم بخشی یک مملکت پریشان را

چه‌باشد این دو سه مه تا تو نظم‌کار دهی

ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را

مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر

هلا چگونه‌کنی جزم عزم طهران را

ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس

که هست حامله صدگونه برگ و سامان را

بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد

نبشت خواهم‌کوه و در و بیابان را

به‌جز تو از تونخواهم‌که‌نافریده خدای

عظیم‌تر ز وجود تو هیچ احسان را

زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر

چنانکه فضل خداوندگار پایان را