گنجور

 
صائب تبریزی

بی توام در دل شراب ناب می گردد گره

در زمین تشنه من آب می گردد گره

قطره آبی که دریا را فرامش می کند

در صدف چون گوهر سیراب می گردد گره

کار هر آلوده دامان نیست بر دریا زدن

سیل ازان هر گام چون گرداب می گردد گره

این ره خوابیده کز غفلت مرا پیش آمده است

چون گرانخوابان در او سیلاب می گردد گره

چون صدف از منت خشک سحاب نوبهار

در گلوی تشنه من آب می گردد گره

از هجوم اشک در چشم نگردد مردمک

آسیای من ز زور آب می گردد گره

در گشاد طره شبهای بی پایان من

پنجه خورشید عالمتاب می گردد گره

حسن بی پروای او آتش عنان افتاده است

ورنه در ویرانه ام سیلاب می گردد گره

تنگی آغوش مانع نیست از جولان ترا

در کنار هاله کی مهتاب می گردد گره؟

حیرت من بس که سرشارست، بر آیینه ام

با همه بی طاقتی سیماب می گردد گره

کرد ترک عشق مشکل کار آسان مرا

از رهایی رشته پرتاب می گردد گره

بس که می پیچم به خود صائب ز بیم خوی او

همچو پیکان در دلم خوناب می گردد گره