گنجور

 
صائب تبریزی

در گلویم اشک رنگارنگ می گردد گره

کاروان در راههای تنگ می گردد گره

نیست آغوش فلاخن جای لنگ سنگ را

در سر مجنون کجا فرهنگ می گردد گره؟

از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را

شکوه هم در سینه های تنگ می گردد گره

بعد عمری چون صدف گر قطره آبی خورم

در گلوی تشنه ام چون سنگ می گردد گره

در بیابانی که من چون گردباد افتاده ام

راه می پیچد به خود، فرسنگ می گردد گره

نعره از مستان تراوش می کند بی اختیار

نغمه کی در ساز سیر آهنگ می گردد گره؟

در کمان پیوسته می آید مرا بر سنگ تیر

در دهان حرف من دلتنگ می گردد گره

لنگر طاقت حریف خرده اسرار نیست

این شرار شوخ کی در سنگ می گردد گره؟

پیچ و تابی موی آتشدیده را لازم بود

گردرویش زان خط شبرنگ می گردد گره

از دل خونگرم من دامن کشیدن مشکل است

نقش بر آیینه ام چون زنگ می گردد گره

مرغ را در بیضه بال و پر گشودن مشکل است

فکر صائب در زمین تنگ می گردد گره