گنجور

 
فضولی

صیقل آیینه دلها نم چشم ترست

هر کرا نمناک تر دیده دلش روشن ترست

روز نومیدی مراد از قطرهای اشک جو

رهبر گم گشتگان در ظلمت شب اخترست

گریه کن آب چشمی ریز گر صاحب دلی

کآدمی بی اشکی و آهی درخت بی برست

دل که مملو از هوای دوست باشد چون حباب

جلوه اش بالای دریای سپهر اخضرست

چهره زردی نما در عشق کین رنگ لطیف

کارسازیهای بازار محبت را زرست

شمع گر پرورد آتش را سزای خویش یافت

نیست خالی از ندامت هر که دشمن پرورست

چون حباب از اشک جابر آب دارد متصل

تا فضولی را هوای سرو قدت در سرست