گنجور

 
جیحون یزدی

خیر مقدم بخرام ای بت سیمین صدرا

زادک الله تعالی شرفا والقدرا

رخ نما تا ببری ازسر خوبان غدرا

رفته همچو هلال آمده چون بدرا

آب ری خوب نشستت بمزاج و هاج

برسم اسب تو سرها بتراکم نگرم

در پیت دیده رندان ری و قم نگرم

چشمت آلوده بخونریزی مردم نگرم

دل خود را بخم طره تو گم نگرم

بسکه هرگونه دل آورده ای اندر تاراج

سخت عاشق کش و افروخته خد آمده ای

از کدامین در جنت بچه حد آمده ای

رفته ای همچو غزالان و اسد آمده ای

زآن منازل که تو با آن رخ و قد آمده ای

سرو و نسرین برد امسال ملک جای خراج

شاه را سست وفا یا تو فریبیدی سخت

ورنه بودش بکف از طره تودامن بخت

علم قد بلندت ظفر انگیز درخت

هوس تخت گرش بود تو را سینه چو تخت

طلب تاج گرش بود تو را زلف چو تاج

شد ورودت زچه رو بیخبر ای فتنه گل

تا بسوزم زخورت مجمره گرد کاکل

مژده زلف ترا باز دهم برسنبل

کوی توآب زنم از عرق چهره گل

ره تو فرش نمایم ز پرند و دیباج

حالیا رنجه از راه بکش جوشن سیم

جستجو کم کن از اقوام که الملک عقیم

می ذخیره است مرا بهر تو از عهد قدیم

بنشین فارغ و می خورکه بفتوای حکیم

خستگی را بجز از می نبود هیچ علاج

نی غلط گفتم ای ماه زشرمت اخرس

تو بهمراه امیر آمدی این عیشت بس

آسمانراست بدین منزلت و قدر هوس

خدمت میر چو خلد است و بخدا اندرکس

نشود خسته دل از رنج تن و سوء مزاج

چون رها سخت کمان تیر خود از شست کند

گذر اندر جگر شیر نر مست کند

نیست را همت مردانه او هست کند

گرز او اوج حصین حصن عدوپست کند

گر فراتر ز بروج فلک استش ابراج

ایکه بر خلق بهین دور جهان دوره تست

دوست را پایه زتو سخت شد و دشمن سست

از تو گردید شکست همه آفاق درست

از برتخت ملک آمده به زنخست

همچو احمد که به آمد زنخست از معراج