گنجور

 
فضولی

به یاد خاک درش گرچه ای سرشک دویدی

بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی

بدیدن رخش ای دیده چند میل نمایی

درین هوس بنما جز بلا چه فایده دیدی

دلا بعشق شدی چهره بارها بتو گفتم

چنین مکن نشنیدی هزار طعنه شنیدی

غزال من ز تو بی وجه بود میل رقیبان

تو آهویی عجب است این که از سکان نرمیدی

ترا چه شد که چنین بی جهت بتیغ تغافل

علاقه که میان من و تو بود بریدی

اگرچه هست ترا همچو ما هزار بلاکش

هزار شکر که ما را ز بهر جور گزیدی

نمی کشی قدم از رهگذار عشق فضولی

بسی ملامت ازین رهگذر اگرچه کشیدی