گنجور

 
فضولی

گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم می‌زنی

کشته گردد عالمی تا چشم بر هم می‌زنی

نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگین‌دلی

بر وفاداران خود سنگ جفا کم می‌زنی

دانه در دام بهر صید مرغی می‌نهی

یا به قصد دل گره بر زلف پرخم می‌زنی

این که داری در غمش ای دل صدای گریه نیست

خنده بر غفلت دل‌های بی‌غم می‌زنی

ای که در سر ذوق جام وصل داری نیست دور

گر ز مستی سنگ رد بر ساغر جم می‌زنی

شمع شام فرقتم بگذار تا سوزم رفیق

می‌کشم خود را اگر از منع من دم می‌زنی

برگزیدی از همه عالم فضولی فقر را

دولتی داری که استغنا به عالم می‌زنی