گنجور

 
فضولی

زدی چو در دلم آتش مکش چو شعله سر از من

چو شمع سوختنم بین مباش بی خبر از من

نشان عشق تو سوز دل من است می سوزم

چنان که هیچ نماند نشان ز تو اثر از من

مرا چو سوختی از بردن دلم حذری کن

من آتشم چه رسانی بدامنت شرر از من

جز این که منع ز نظاره جمال تو کردم

چه کرده ام که بگرداند روی چشم تر از من

مرا ز خواری از آن بیش شد الم که مبادا

بخواریم نگرد یار و کم کند نظر از من

بنیستی شدم آگه ز سر درج دهانت

گمان نبود مرا هم که آید این هنر از من

براه عشق فضولی اگر چه آمده مجنون

نبوده بیشتر از من نرفته بیشتر از من