گنجور

 
فضولی

اسیر دام زلفم کرده بر گرد سرگردان

چو گردانیده سرگشته ام سرگشته تر گردان

من از جان ناامیدم تیر خود بر من مکن ضایع

اگر داری دوایی صرف بیمار دگر گردان

در آور جلوه تا خون دل ما ریزد از مژگان

نهال ناامیدیهای ما را بارور گردان

بده تار شعاع دیده را پیوند با زلفت

زمانی رشته آن زلف را مد نظر گردان

کمال حسن می خواهی مگردان روی از عاشق

مه رخسار خود را مطرح نور بصر گردان

سواد چشم تر بگداخت از برق غم هجرت

بیا و خال مشگین را سواد چشم تر گردان

ز دوران مخالف چند درد سر کشد ساقی

فضولی را به یک جام لبالب بی خبر گردان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode