گنجور

 
فضولی

چیست جرم من که باز از چشم یار افتاده‌ام

معتبر بودم ز چشم اعتبار افتاده‌ام

مانده‌ام بر حال خود حیران جدا از کوی یار

مبتلای غربتم دور از دیار افتاده‌ام

گل‌رخان یک ره نمی‌بینند سوی من به لطف

گرچه می‌دانند خوار و خاکسار افتاده‌ام

مردمی هرگز نمی‌بینم چه حال است این مگر

از میان مردمان من بر کنار افتاده‌ام

رشته جان مرا افکند دوران پیچ و تاب

تا به سودای سر زلف نگار افتاده‌ام

روزگارم می‌کشد با صد مصیبت چون کنم

صید مجروحم به دام روزگار افتاده‌ام

بلبل عرشم فضولی منزلم گلزار قدس

من درین محنت‌سرا بی‌اختیار افتاده‌ام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode