گنجور

 
فضولی

جفاکار است و خونریز آن بت بی‌درد می‌دانم

ز رنگ کار او با من چه خواهد کرد می‌دانم

چه حاجت شرح بیداد زلیخا پرسم از یوسف

چو او در عاشقی مردست یا نامرد می‌دانم

زده بر آتش دل سیل خوناب جگر آبی

من احوال درونم را ز آه سرد می‌دانم

زمانی از غم مشکین‌غزالان نیستم خالی

طریق سیر مجنون بیابان‌گرد می‌دانم

نمی‌خواهم به سیل اشک شویم چهرهٔ خود را

ز جولان که دارد چهره‌ام این گرد می‌دانم

چو دل بر تیر مژگان و کمان ابرویش بستم

چه خواهد آمدن بر جانِ غم‌پرورد می‌دانم

فضولی راز خود در عاشقی از من نهان کردی

ندانستی ز اشک آل و روی زرد می‌دانم