گنجور

 
فضولی

نفسی نیست تمنای تو بیرون ز سرم

تو ز من بی خبری کی ز تو من بی خبرم

گرچه دوری ز نظر نیست ز هجرم گله

هر کجا می نگرم باز تویی در نظرم

فلک از آتش رخسار تو دورم افکند

چون نسوزد غم این هجر بسان شررم

اثر درد توام هست ز من تا اثریست

مرد این درد نیم کاش نماندی اثرم

غرضم بود فنا در ره عشقت صد شکر

که بسر منزل مقصود رساند این سفرم

غم دل خوردم و از سینه برونش کردم

چه توان کرد خطر داشت ز سوز جگرم

فارغ از من مگذر بر سر من نه قدمی

که براه تو من از خاک ره افتاده ترم

در خیالم همه آنست که میرم بوفات

بجفایم بکش ار هست خیال دگرم

آتش هجر فضولی جگرم را می سوخت

که برو آب نمی ریخت دمی چشم ترم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode