گنجور

 
فضولی

می کشد زارم ببازی هر زمان طفلی دگر

کرد دل بازیچه طفلان مرا پیرانه سر

اشک می ریزم چو از طفلان مرا سنگی رسد

چون نهال بارور کز سنگ می ریزد ثمر

نورسان را تا بفرزندی گزیدم در جهان

رسم شد فرزند را مهری نباشد بر پدر

چشم من چون مردم بی مایه طفل اشک را

متصل می پرورد اما بصد خون جگر

گاه در دل می کند آن طفل گه در دیده جا

نیست او را ذره از آب و از آتش حذر

عالم از سیل سرشکم شد خراب اما چه سود

دلبرم طفلست و او را نیست از عالم خبر

عاریند از حسن روزافزون جوانان وین سبب

هست میل دل فضولی را به طفلان بیشتر