گنجور

 
فضولی

دل که سوزان بود خندان از رخ آن ماه شد

آنچنان کآتش گل از فیض خلیل الله شد

سینه تنگم دل خون گشته را در حبس داشت

زخم پیکانت ز بهر جستن او راه شد

در زنخدانت دلم از قید نام و ننگ رست

مخلص یوسف ز یاران مخالف خواه شد

داد رخت شادمانی را بسیلاب سرشک

تا دل محزونم از ذوق غمت آگاه شد

سوی من ره یافت هر محنت که ره گم کرده بود

تا شب تاریک من روشن ز برق آه شد

قد کشیدی دیده را تاب تماشایت نماند

خلعت نور نظر بر قامتت کوتاه شد

کعبه ملکست و ملت درگه پیر مغان

قدر دارد تا فضولی خاک این درگاه شد