گنجور

 
فضولی

آمد صبا وزان گل نورس خبر نداد

تسکین آتش دل و سوز جگر نداد

نمود رخ ولی نظری سوی من نکرد

فریاد ازان نهال که گل کرد و بر نداد

می خواستم بگریه کنم با تو شرح راز

حیرت بگریه رخصت این چشم تر نداد

امشب بدیده خواست کشد رخت خویش خواب

سیل سرشک دیده باو رهگذر نداد

خوش آنکه داد جان بتو در اول نظر

با نالهای زار ترا درد سر نداد

امید داشتم که ز وصل تو بر خورم

نخل امید غیر ندامت ثمر نداد

از من مجو قرار فضولی بهیچ باب

چون بخت بد رهم سوی آن خاک در نداد