گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باد آمد و ز گمشدهٔ من خبر نداد

زان رو غباری از پی این چشم تر نداد

آمد بهار و تازه وتر شد گل و صبا

زان سرو نوجوان خبر تازه بر نداد

خوشوقت بادکش گذری هست از آن طرف

هر چند دورماندهٔ ما را خبر نداد

من چون زیم که هیچ‌گه آن نوبهار حسن

بویی ز بهر من به نسیم سحر نداد

مردم ز بهر دیدن سیرش، دریغ داشت

دستوریم همم ز پی یک نظر نداد

گفتم چگونه می‌کشی و زنده می‌کنی؟

از یک جواب کشت و جواب دگر نداد

دل برد، گر نداد، نه جای شکایت است

کالای خویش را چه توان کرد، اگر نداد

بگذار تا به قحط وفا جان دهم، ازآنک

تخم وفا که کاشته بودیم بر نداد

دور از درت به کنج فراق تو بنده سر

بنهاد و آستان تو را درد سر نداد

نادیدنت بس است سزادیده را که او

در راه عشق توشهٔ ما جز جگر نداد

آمد به روی آب همه راز ما ز چشم

ما را کجاست گریه، خسرو که در نداد