گنجور

 
فضولی

ز رنگ اشک دانستم که بی لعلش جگر خون شد

نشانم کس نداد از دل ندانم حال او چون شد

بفرقم موی ژولیدست یا آن زلف را دیدم

مرا از غیر سودایی که در سر بود بیرون شد

نمی دانم که بر تو عاشقم عشق اینچنین باید

کمالی نیست مجنون را اگر داند که مجنون شد

ز اشک من مکن نفرت مکش دامن که خونست این

نه خونابیست کز عکس گل روی تو گلگون شد

چرا سرگشته ام زینسان مگر سر رشته آهم

که مربوطست با من بسته بر دولاب گردون شد

مگر شد ذره ذره نور چشمم صرف رخسارت

که نور چشم من کم حسن رخسار تو افزون شد

فضولی دسترس گر یافتم بر وصف آن قامت

سبب توفیق ادراک بلند و طبع موزون شد