گنجور

 
فضولی

هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود

چون زره گر سینه چاک من از آهن بود

سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام

گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود

بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی

شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود

نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ

بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود

شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم

هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود

سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن

کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود

از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست

تا به کی آماج تیر طعنه دشمن بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode