گنجور

 
فضولی

من نگویم چون قدت سروی ز بستان برنخاست

خاست اما فتنه انگیز و خرامان برنخاست

کی نمودی قد که هر سو فتنه بالا نشد

کی گشودی رخ که از هر گوشه افغان برنخاست

مرده ام بی او چه سان بر آه من سوزد دلش

کی کند در دل اثر آهی که از جان برنخاست

می کشم از دل خدنگش را و زو خون می چکد

همدمی ننشست پهلویم که گریان برنخاست

صبر بر نادیدنت رحمیست بر عالم ز من

زانکه چشمی بر تو نگشادم که طوفان برنخاست

ظلم اشکم بین که تا گردیم با هم ساعتی

گردبادی هم بآهم زین بیابان برنخاست

از سر کویت فضولی گر نخیزد دور نیست

هیچ جا افتاده رفتار خوبان برنخاست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode