گنجور

 
فضولی

هزار شکر که تقدیر شد زمانه نواز

زمانه را به صلاح خلل نماند باز

نماند آنکه زند مقصد از تعلل دم

نماند آنکه کند کام بر توقع باز

گذشت دامن اقبال را کف حرمان

بسیل نیل امانی نشست آتش آز

گذشت آنکه گشاید زمان زمان ز حیل

هزار شعبده را در سپهر شعبده باز

چنان نگشت در انقلاب مستحکم

که با کلید تقاضای دور گردد باز

چنان نبست سر حلقه حیل را چرخ

که با مبالغه حادثه گشاید باز

غبار فتنه ز آیینه جهان برخاست

در فساد بروی زمانه گشت فراز

بدان رسید که پوشد لباس خلد جنان

بدان رسید که یابد بقای دهر جواز

سوال صورت حال از زمانه کردم دوش

برفع شبهه گشودم گره ز رشته راز

که ای زمانه ترا پیش ازین نبود رواج

نداشت نای نظام تو نغمه این ساز

نظام دور بدین دور مشکل است بسی

بفیض کیست رجوع ظهور این اعجاز

ز نور رای که دارد چراغ عدل فروغ

ز نقش عدل که دارد بساط ملک طراز

جواب داد که این مقتضای عدل کسیست

که هست از همه در هر فضیلتی ممتاز

خدا وجود شریف ایاس پاشا را

بقا دهد که جهان پرورست خلق نواز

جمال دولت او داده ملک را رونق

چنانکه دولت محمود را جمال ایاز

بلند قدر جنابی که خاکبوس درش

نموده راه اقامت بره روان حجاز

عبارتیست زمین آستانه او

که هست نامی آن مستحل ترک نماز

مزین است گریبان درگه قدرش

بتکمهای روش بر اهالی اعزاز

منزه است بیان حقیقت حالش

ز رایهای پریشان سالکان مجاز

کفیل رزق چنان گشت لطف او که نماند

ز بهر کسب کسی را بدست خویش نیاز

مگر ز بهر دعا صبح و شام بر دارند

برای او طلبند از خدای عمر دراز

زهی ملازم عزم تو فتح بی انجام

زهی موافق حکم تو لطف بی آغاز

تویی که دیده دل خصم ز آتش همت

درون سینه چو در بوته نقد قلب گداز

شکسته حالی دشمن ز چین جوشن تست

خط هلاک تذروست نقش سینه باز

بهر دیار که رایت کشیده رایت عزم

زمانه کرده ز ملک مخالفش افراز

سپهر کیست که کرده معارض مضمون

مثال حکم تو بر هر چه می شود ایراز

تو بر سمند سفر زین عزم بربستی

فلک رساند بمجموع دشمنان آواز

که ای گروه سراسیمه هر کجا هستید

بکام دل چو وحوش و طیور در تک و تاز

نهان شوید که سیمرغ می گشاید بال

حذر کنید که شهباز می کند پرواز

عدوس مرغ پراکنده بال سوخته پر

تو شاه باز شکار افکنی و صید انداز

بلند منزلتا آن فضولی زارم

که در ثنای توام روز و شب سخن پرداز

غم نهان مرا نیست احتیاج بیان

بس است اشک بمضمون حال من غماز

دریغ نیست ز من شفقت تو لیک چه سود

مراست بخت پریشان و طالع ناساز

امید هست که تا ارتباط لیل و نهار

بقطع رشته ایام عمر گردد کاز

بود ز صبح کمال تو دور شام زوال

بقای عمر تو با دولت ابد دمساز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode