گنجور

 
فروغی بسطامی

ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقا

بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا

« تو اگر پای به دشت آری شیران دژم

بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»

با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلط

با دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطا

چشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواز

زلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشا

هم فکندی سر یک قوم به شمشیر ستم

هم شکستی دل یک جمع به بازوی جفا

مدعا در دل من هیچ نماند از دهنت

بس که دشنام شنیدم به مکافات دعا

دوش حرفی زدم از گوشه به چمن

تا ننازد پس از این نرگس بی شرم و حیا

خون مژگان تو امروز گذشت از سر من

تا دگر پا نگذارم به سر کوی وفا

دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست

قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا

بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر

نکند دامن مطلوب خود از چنگ رها

بی‌دل شیفته هرگز نخروشد ز گزند

عاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلا

گر فروغی لب خسرو مددی ننماید

من کجا نکتهٔ شیرین شکربار کجا

شرف کعبهٔ اسلام ملک ناصردین

آن که جان آمده در حضرتش از بهر فدا

آن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درش

شیوهٔ بنده بود گاه دعا، گاه ثنا