گنجور

 
فروغی بسطامی

اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها

آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها

تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل

من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها

چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است

کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها

قدمی رنجه کن ای سرو سمن ساق به باغ

تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها

می‌خورد مرغ دل از دوری خال و خط تو

غم بی دانگی و حسرت بی‌دامی‌ها

عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک

چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها

سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن

پختگی‌ها نتوان کرد بدین خامی‌ها

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
نظیری نیشابوری

زیستم بس که به تدبیر خود از خامی‌ها

رفت نام و نسبم در سر خودکامی‌ها

ورع و شیب زبون خم ایامم کرد

یاد دوران جوانی و میْ‌آشامی‌ها

طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست

[...]

جویای تبریزی

تو و بدمستی و رندی و میْ‌آشامی‌ها

من و خون خوردن و رسوایی و ناکامی‌ها

صبح نوروز خرام است، مبارک باشد

بر تنت جامهٔ چسپان خوش‌اندامی‌ها

نشئه‌ای نیست به غربت می رسوایی را

[...]

شهریار

زندگی شد من و یک سلسله ناکامی‌ها

مستم از ساغر خون جگر آشامی‌ها

بسکه با شاهد ناکامیم الفت‌ها رفت

شادکامم دگر از الفت ناکامی‌ها

بخت برگشته ما خیره سری آغازید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه