گنجور

 
فروغی بسطامی

یارب آن نامهربان مه دل فراگیرد ز کینم

نرم گردد آهنش از تف آه آتشینم

گر نگیرد دامنش، داد از غبار هرزه گردم

ور نیفتد بر رخش، آه از نگاه واپسینم

با نسیم طره او در بهارستان رومم

با خیال صورت او در نگارستان چینم

خود چه اندیشم ز هجران من که در بزم وصالم

یا چه تشویشم ز دوزخ من که در خلد برینم

گر تو میر مجلسی، من هم محب تیره‌روزم

ور تو شاه کشوری من هم غلام کمترینم

گر مجال گریه می‌دیدم به خاک آستانت

صد هزاران دجله سر می‌زد ز طرف آستینم

قابل کنج قفس آخر نگردیدم دریغا

من که در باغ جنان هم شه پر روح‌الامینم

پی به معنی برده‌ام در عالم صورت پرستی

گر تو محو صورتی، من مات صورت آفرینم

منتهای مطلبم صورت نمی‌بندد فروغی

تا به چشم خود جمال شاهد معنی نبینم