گنجور

 
فروغی بسطامی

دیری است که دیوانه آن چشم کبودم

سرمستم از این بادهٔ دیرینه که بودم

از روی فروزندهٔ او پرده فکندم

از کار فروبستهٔ دل عقده گشودم

بینایی من در رخش از گریه فزون شد

چندانکه مرا کاست، غم عشق فزودم

وقتی در دل را به رخم باز نمودند

کز دیر و حرم رو به در دوست نمودم

تا بر سر بازار غمش پای نهادم

نی هم است و نه اندیشهٔ سودم

برهانده مرا عشق هم از دین و هم از کفر

آسوده ز آیین مسلمان و یهودم

ای کاش که بر دامن ناز تو نشنید

آن روز که بر باد رود خاک وجودم

صف های ملائک همه در عالم رشکند

تا شد خم ابروی تو محراب سجودم

فارغ شدم از فکر پراکنده فروغی

تا رنگ ز آیینهٔ دل پاک زدودم