گنجور

 
فروغی بسطامی

گر در آید شب عید از درم آن صبح امید

شب من روز شود یک سر و روزم همه عید

خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت

لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید

غنچه‌ای در همه گل‌زار محبت نشکفت

گلبنی در همه بستان مودت ندمید

هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت

هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید

صاف بی‌درد کس از ساقی این بزم نخورد

گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید

نه مسلمان ز قضا کام‌روا شد نه یهود

نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید

رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد

پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید

نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد

تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید

از مرادت بگذر تا به مرادت برسی

که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید

وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم

که در خانه ببستیم و شکستیم کلید

ما فروغی به سیه‌روزی خود خوشنودیم

زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید