گنجور

 
فیض کاشانی

گر از روشِ حافظ و قرآن به در آیی

هر ره که روی باز پشیمان به در آیی‏

بردار سرودی ز کلامش طرب انگیز

شاید دمی از غُصّهٔ هجران به در آیی

جان می‌‏دهم از حسرتِ دیدارِ تو چون صبح

باشد که چو خورشید درخشان به در آیی‏

تا کی چو صبا بر تو گمارم دم همت

کز غنچه چو گل خرم و خندان به در آیی

از تیره شب هجر تو جانم به لب آمد

وقت است که همچون مه تابان به درآیی

ای فیض مخور غصه که این پردهٔ غیبت

برخیزد و از کلبهٔ احزان به درآیی