گر از روشِ حافظ و قرآن به در آیی
هر ره که روی باز پشیمان به در آیی
بردار سرودی ز کلامش طرب انگیز
شاید دمی از غُصّهٔ هجران به در آیی
جان میدهم از حسرتِ دیدارِ تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به در آیی
تا کی چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به در آیی
از تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
ای فیض مخور غصه که این پردهٔ غیبت
برخیزد و از کلبهٔ احزان به درآیی