گنجور

 
فیض کاشانی

حجاب چهره جان می‏شود غبار تنم

خوشا دمی که از این چهره پرده برفکنم

بیا و هستی من در وجود من کم کن

که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

بسی ز عمر گذشت و نیافتم کامی

دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

اگر چو شمع ببارم سرشک نیست عجیب

که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

مرا که خدمت صاحب زمان بود معذور

چرا زمین ستم پیشگان بود وطنم

سزای همچو منی نیست دوری از در او

که پای تا سر من مهر اوست و من نه منم

محبت علی و عترتش حیات من است

ولای آل نبی همچو جان و من بدنم

چنان محبت و مهر شما به دل دارم

که گر زنند به تیغم دل از شما نکنم

ز بس حدیث شما فیض گفت نزدیکست

که غیر حرف شما نشنود کس از سخنم‏