گنجور

 
فیض کاشانی

حوا چو دید ایمنی راه و رفع منع

باور شدش بخورد از آن و ندید اذا

آمد به نزد آدم و گفت ای صفی حق

گردید آن درخت مرا و تو را روا

از بهر امتحان به سوی آن شجر رویم

تا زین قضیه رفع شود پرده خفا

رفتم بسوی آن من و خوردم از آن بری

نی منع دیدم از کس و نی یافتم اذا

آدم فریب خورد و در آورد در خیال

کو را از آن درخت نصیبی است بی‏عنا

کرد اجتهاد و بود خطا اجتهاد او

منعی ندید کرد گمان شد مگر روا

دستی دراز کرد به سوی درخت علم

علمی که بود خاصه اولاد مصطفا

چون برگرفت ثمری خورد از آن بری

در خویش دید ذلّ زلل خواری خطا

آن حله ‏ای که داشت ببر رفت از برش

عریان شد از لباس کرامت بیک ادا

گر منتهی شدی ز شجر منتهی شدی

سدّ رهش نبود به جز سِدرِهِ منتهی