گنجور

 
فیض کاشانی

دلم گرفت ازین خاکدان پر وحشت

ره بهشت کدامست و منزل راحت

بلاست صحبت بیگانه و دیار غریب

کجاست منزل مألوف و یار بی کلفت

زسینه گشت جدا و نیافت محرم راز

نفس گره شده در کام ماند از غیرت

اگر بعالم غیبم دریچهٔ بودی

زدودمی بنسیمی دمی ز دل کربت

مگر سروش رحیلی بگوش جان آمد

دل گرفته گشاید زکربت غربت

زوصل دوست نسیمی بیار باد صبا

که سخت شعله کشیده است آتش فرقت

بجز کتاب انیسی دلم نمیخواهد

زهی انیس و زهی خامشی زهی صحبت

اگر اجل دهدم مهلت و خدا توفیق

من و خدا و کتابی و گوشهٔ خلوت

هزار شکر که کاری بخلق نیست مرا

خدا پسند بود فیض را زهی همت

 
 
 

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه

میبدی

فراق او ز زمانی هزار روز آرد

افروختگان وصال همی‌گویند:

بلای او ز شبی صد هزار سال کند

سرای پرده وصلت کشید روز نواخت

حمیدالدین بلخی

مبند دل به عروس جهان تو از شهوت

اگر چه در سر زلفش هزار دلبندی‌ست

عطار

ندای غیب به جان تو می‌رسد پیوست

که پای در نه و کوتاه کن ز دنیی دست

هزار بادیه در پیش بیش داری تو

تو این چنین ز شراب غرور ماندی مست

جهان پلی است بدان سوی جه که هر ساعت

[...]