گنجور

 
فیض کاشانی

میدمد هر دم خیالت روحی اندر قالبم

روز میگردد ز خورشید دل‌افروزت شبم

میتپد دل شمع رویت را چو می‌بینم ز دور

چون شدی نزدیک چون پروانه در تاب و تبم

من که تاب دیدن رویت نمی‌آرم چسان

طاقت آن باشدم تا لب گذاری بر لبم

چون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مرا

پس وصالت تا چه خواهد کرد با روز و شبم

جان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کند

ای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبم

با تو بودن بی‌تو بودن هیچیک مقدور نیست

چارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربم

نیست پایانی رهت را راه خود مقصود نیست

مانده‌ام حیران ندانم چیست آخر مطلبم

فیض عشقست این شکایت ترک کن تسلیم شو

مهر ورزم جان کنم تا هست جان در قالبم