گنجور

 
فیض کاشانی

ای خوشا وقت عاشق بد نام

حبذا حال رند درد آشام

دلبری خواهم و لب کشتی

تا زمانی ز عمر گیرم کام

لذتی نیست درد و کون مگر

لذت عاشقی و باده و جام

دود و خاکستر حریق فراق

به ز جان و دل فسردهٔ خام

گر نخواهی گل سبو گردی

صاف کن دل بدردی ته جام

فیض اگر کام جاودان خواهی

مست میباش و عاشق و بدنام

از حقیقت بگوی در پرده

گو سخن را مجاز باشد نام

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode