گنجور

 
فیض کاشانی

رخ برافروزی دل من شعله اخگر شود

وربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شود

طاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندید

هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود

هر که بنید روی میمون ترا هر بامداد

تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود

دیدهٔ دل هر کرا افتد بخط سبز تو

از طراوت سربسر بوم دلش اخضر شود

باغ رویت هر که دید ایمان بجنت آورد

ور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شود

هر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آورد

ور بود مؤمن بنار ایمانش محکمتر شود

هر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخن

در حلاوت غرق گردد سربسر شکر شود

هر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاه

خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود

دل که در بند غمت افتاد شد درّ یتیم

قطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شود

بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیست

هر که ورزد عشق بی استاد دانشور شود

ای خوش آنروزی که بازم درره عشق توسر

هر که در عشق خدابی سر شود سرورشود

من نمیدانم چه باید کرد تا برخاک فیض

کیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود