گنجور

 
فرخی سیستانی

گر نه آیین جهان از سر همی دیگر شود

چون شب تاری همی از روز روشن تر شود

روشنایی آسمان را باشد و امشب همی

روشنی بر آسمان از خاک تیره بر شود

روشنی بر آسمان زین آتش جشن سده ست

کز سرای خواجه با گردون همی همسر شود

آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات

هر زمان گیرد نهادی، هر زمان دیگر شود

گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود

گاه گوهر بار گردد گاه گوهر بر شود

گاه چون زرین درخت اندر هوا سر برکشد

گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود

گاه روی از پرده زنگار گون بیرون کند

گاه زیر طارم زنگارگون اندر شود

گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندر کشد

گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود

گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود

گه بکردار یکی بیجاده گون مجمر شود

گاه چون دیوار برهون گرد گردد سر بسر

گاه چون کاخ عقیقین بام زرین در شود

گه میان چشم نیلوفر زبانه بر زند

گاه دودش گرد او چون برگ نیلوفر شود

گه فروغش بر زمین چون لاله نعمان شود

گه شرارش بر هوا چون دیده عبهر شود

سیم زر اندود گردد هر چه زو گیرد فروغ

زر سیم اندود گردد هر چه زر اخگر شود

گاه چون در هم شکسته مغفر زرین شود

گاه چون بر هم نهاده تاج پر گوهر شود

جادویی آغاز کرده ست آتش ار نه از چه رو

گاه پشتش روی گردد گاه پایش سر شود

گاه چون برگ رزان اندر خزان لرزان شود

گاه چون باغ بهاری پر گل و پر بر شود

گه ز بالا سوی پستی باز گردد سر نگون

گه ز پستی بر فروزد سوی بالا بر شود

گه معصفر پوش گردد گه طبر خون تن شود

گاه دیبا باف گردد گه طرایف گر شود

گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد

گاه چون خورشید رخشنده ضیا گستر شود

نسبتی دارد زخشم خواجه این آتش مگر

کز تفش خارا همی در کوه خاکستر شود

صاحب سید وزیر خسرو لشکر شکن

آنکه سهمش بر عدو هر ساعتی لشکر شود

جود لاغر گشته از دستش همی فربه شود

بخل فربه گشته از جودش همی لاغر شود

بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسر

زر سرخ اندر دل خارا همی افسر شود

از پی آن تا ببرد حلق بدخواهان او

آهن اندر کان، بی آهنگر همی خنجر شود

ز آرزوی خاطب او ،ناتراشیده درخت

هر زمان اندر میان بوستان منبر شود

تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان

نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شود

مهتران هفت کشور کهتران صاحبند

هر کسی کو کهتر صاحب بود مهتر شود

کشوری خالی نخواهد بود از عمال او

ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود

مهتر دینست، وز دین گشتنش در عهد نیست

هر کسی از دین بگشت اندر جهان کافر شود

نام آن لشکر بگیتی گم شود کز بهر جنگ

چاکری از چاکرانش پیش آن لشکر شود

گر برادی وهنر پیغمبری یابد کسی

صاحب سید سزا باید که پیغمبر شود

ور شمار فضل او را دفتری سازد کسی

هر چه قانون شمارست اندر آن دفتر شود

دست رادش را بدریا کی توان مانند کرد

که همی دریا بپیش دست او فرغر شود

دست او ابرست و دریا را مدد باشد ز ابر

نیز از دستش جهان دریای پهناور شود

آنکه اندر ژرف دریا راه برد روز وشب

بر امید سود ازین معبر بدان معبر شود

گر زمانی خدمت صاحب کند، بی بیم غرق

گوهر اندر زیر گنجوران او بستر شود

تا وزارت را بدو شاه زمانه باز خواند

زو وزارت با نبوت هر زمان همبرشود

ای خجسته پی وزیر از فر تو ایوان ملک

بس نماند تا بخاور خسرو خاور شود

روم و چین صافی کند، یاران او در روم و چین

نایبی فغفور گردد حاجبی قیصر شود