چه عیش آن را که سودایی ندارد
سر شوریده در پایی ندارد
چه لذت یابد از عمر آنکه در سر
خیال سروبالایی ندارد
چه حظ از زندگی دارد که در دل
جمال ماهسیمایی ندارد
ز چشم بیفروغش بهرهای نیست
که در رویی تماشایی ندارد
تنش بیجان دلش خالی ز معنی است
که در سر عشق زیبایی ندارد
کسی کو عشق و مأوایش نباشد
به عالم هیچ مأوایی ندارد
برون باید فکند آن سینه از دل
که در سر شور و غوغایی ندارد
کسی کو را به کوی عشق ره نیست
به زندانست صحرایی ندارد
چو فیض آنکس که با عشق آشنا شد
دلش دیگر تمنائی ندارد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کسی کودل درین محنت سرابست
تو چونان دان که او رائی ندارد
ترا زین خاکدان گردی نخیزد؟
که او در غدر همتائی ندارد
مکن تکیه برین گل مهره کو نیز
[...]
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
سرم سودای سودائی ندارد
دلم پروای پروائی ندارد
بجز سودای عشق لا ابالی
سر شوریده سودائی ندارد
بجز پروای بیپروا نگاری
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.