فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

چه عیش آن را که سودایی ندارد

سر شوریده در پایی ندارد

چه لذت یابد از عمر آنکه در سر

خیال سروبالایی ندارد

چه حظ از زندگی دارد که در دل

جمال ماه‌سیمایی ندارد

ز چشم بی‌فروغش بهره‌ای نیست

که در رویی تماشایی ندارد

تنش بی‌جان دلش خالی ز معنی است

که در سر عشق زیبایی ندارد

کسی کو عشق و مأوایش نباشد

به عالم هیچ مأوایی ندارد

برون باید فکند آن سینه از دل

که در سر شور و غوغایی ندارد

کسی کو را به کوی عشق ره نیست

به زندانست صحرایی ندارد

چو فیض آنکس که با عشق آشنا شد

دلش دیگر تمنائی ندارد