یکی از دوستان راست مزه
که ازو گرد فقر راست مزه
چاک دل دوخته به رشتة فقر
همچو دل سوخته به رشتة فقر
دست در دامن فنا زدهای
بر ره و رسم پشت پا زدهای
یافته خرقه رسم و راه از او
فقر را پشم در کلاه از او
ترک تجرید مایة عملش
پوست پوشی سفینة غزلش
سالها بوده خاک راه نجف
از فلک جَسته در پناه نجف
اندر آن بارگاه عزّ و سری
زده بازارِ گَرمِ خاکِ دری
آگهی ترجمان اوصافش
همچو درّ نجف دل صافش
روزی از روزهای روزبهی
دل ز شادی پر و ز غصّه تهی
پیش جمعی ز دوستان سره
همه نخل حیات را ثمره
کرد نقل حکایتی رنگین
که ازو تلخِ عمر شد شیرین
گفت کاین هوش بخشِ گوشطلب
هست مشهور در عراق عرب
طبعها زین بهار چون بشکفت
خرّمی دستها به هم زد و گفت
حیف کاین کهنهپوش دیرینی
در خورستش لباس رنگینی
هر کسی در جواب چون تن زد
هوس انگشت بر لب من زد
نیست طبع هوس چو عذرپذیر
یک زمان گوش کن بدین تقریر
نیک مردی ز تاجران عرب
دامن او گرفته دست طلب
نام او در زمانه حاجی نجم
کرده شیطان هر هوس را رجم
بست احرام طوف رکن و مقام
از نجف کرد سوی کعبه خرام
من ندانم چرا به دیدة دید
کعبه را در نجف به طوف ندید!
کرده از راه مصر عزم حجاز
که حقیقت طلب شود ز مجاز
گشت با کاروان حج همراه
گه به پا رَه بُرید و گه به نگاه
سفر پا به کار دل ناید
نظر هوش در سفر باید
شتران کفزنان در آن وادی
همه را هوش رفته از شادی
در پی ناقه رهروان عرب
گه حدی گوی و گه خدای طلب
نظر افتاد نجم را ناگاه
محملی دید سر کشیده به ماه
دامن پرده باد را در کف
دیده را در نظاره حق به طرف
دختری دید اندر آن خرگاه
محمل از حسن وی چو خرگه ماه
در کمال جمال و فیروزی
همه چیزش ز نیکویی روزی
پای تا سر همه به کام نگاه
لیک مویش سفید چون شب ماه
بر دمیده سفیدی از شبِ مو
آفتابی مه نوش ابرو
گشت اندیشه زین عجب درهم
حیرتش می فزود بر سر هم
دید مه چون نظر فکند به نجم
نسخة پر ز معنی کم حجم
گفت کای ناشناس حرمت حج
رفته در راه دین به دیدة کج
محرمان حریم این درگاه
کی به نامحرمان کنند نگاه؟
دیده بر بند از سیاه و سفید
چشم معنی گشا و دیدة دید
مرد شد منفعل ز گفتة زن
گفت خامش که اِنّ بعضالظّن
حیرتم کرد مضطرب احوال
که به هم دیدم آفتاب و هلال
موی دیدم سفید بر سر ماه
چشم کردم برین سفید سیاه
مه چو دریافت بیدروغ و فنش
بوی صدق نهفته در سخنش
گفت این قصه هست دور و دراز
با تو گویم چو میرسی به حجاز
قصة من دراز و ره کوتاه
تار این نغمه نیست رشتة راه
چون رسیدند کاروان به طواف
چهره پرگرد راه و آینه صاف
بعد سعی طواف رکن و مقام
شد حلال آنچه گشته بود حرام
نجم مشتاق دیدن مه بود
دل به پای نگاه در ره بود
تا که روزی دچار هم گشتند
قصّه کوتاه یار هم گشتند
نجم را برد مه به خانة خویش
سفره گسترد و نان نهاد به پیش
دید آنجا نشسته پیرزنی
جسته از دست صد خزان چمنی
دست شستند از طعام و شراب
یافت ره در میان سؤال و جواب
قصّه سر کرد ماه نوش لبان
چهره ای همچو مه به نیم شبان
کاین سفیدی مو ز پیری نیست
که هنوزم ز عمر باشد بیست
عجبم من حکایتم عجب است
بلعجب حال من ازین سبب است
پدرم هست مهتری ز عرب
در قبیله سرآمدی به نسب
پدر و مادرم اباعن جد
عمّ و خال و برادران بیحد
همه ممتاز در میان عرب
همه را مال و جاه و عزّ و نسب
لیک در دین و مذهب و ملّت
همه اهل جماعت و سنّت
دین سنّی میانشان شایع
مذهب بوحنیفه را تابع
بود ما را برادری زین پیش
در جوانی ز هر چه گویی بیش
مهر او در دلم چو نقش نگین
روز و شب خدمت ویم آیین
نه ز هم یک نفس جدا بودیم
نه به غیر هم آشنا بودیم
جست ناگاه تند باد اجل
کرد سروش به سایه جای بدل
چون سپردند قامتش در خاک
گشت یک باره جیب صبرم چاک
تن چون برف را لحد شد ظرف
رفت چون حرف مدغم اندر حرف
من که بی او نبود آرامم
گشت لبریزِ بیخودی جامم
گفتم این نازنین برادر من
که چو جان بود در برابر من
نازنین و عزیز پرورده
خو به ناز و به نازکی کرده
حجرة گور تنگ و تیره و تار
همنشینی نه خفته نه بیدار
که کند تا ز خواب بیدارش؟
که گشاید قبا و دستارش؟
کرده خوابی که نیست بس شدنش
رفته راهی که نیست آمدنش
سخن اینجا رسید و شد باریک
سفری دور و ره بسی نزدیک
من همان به که همرهش باشم
غمخور گاه و بیگهش باشم
همرهش با رخ چو باغ شدم
خلوت گور را چراغ شدم
کردم این عزم و دل ز جان کندم
تن به سردابهاش درافکندم
همه قوم و قبیله بر سر من
خون دل ریختند در بر من
به ملامت سرشت مشت گلم
نه نصیحت شنید گوش دلم
همه بگذاشتندم و رفتند
مرده انگاشتندم و رفتند
من در آن گور تنگ و تیره و تار
دل ز جان برگرفته دست از کار
داده با خود قرار مردن خویش
خون خود کرده خود به گردن خویش
ناگهان گوشهای شکافته شد
پرتوی همچو صبح تافته شد
شخص نورانیی درون آمد
که ز وحشت دلم برون آمد
از فروغ جمال آن خورشید
شد شب تیره همچو روز سفید
بر سر مردهام به صد تمکین
رفت و بنشست بر سر بالین
بعد یکدم ز جانب دیگر
دو کس دیگر آمدند به در
این یکی سخت هولناک و مهیب
وآن یکی را ز اعتدال نصیب
آن یکی دست راست کرد طلب
این یکی راست رفت جانب چپ
در کف او عمودی از آتش
همه خوشها زدیدنش ناخوش
پیش تابوت مردة مسکین
زد عمودی چو آسمان به زمین
از نهیب صدا در آن شب تار
مرده از خواب مرگ شد بیدار
من ز دهشت ز خویشتن رفتم
ماند قالب به جا و من رفتم
گشت از صورت آن نوازنده
زندهام مرده مردهام زنده
چو ز بیهوشی آمدم با هوش
موی دیدم سفید بر سر دوش
تیره شد روز در دل تنگم
شد سفید این شب سیهرنگم
چون نظر بر برادر افکندم
خبر از خود نماند یک چندم
دیدم از خواب مرگ بر جسته
به تنش جانِ رفته پیوسته
دید خود را به حالت منکر
نه پدر پیش چشم و نه مادر
کفنش جامه گشته حسرت قوت
چار دیوار، تختة تابوت
بسترش خاک و خشت بالینش
بیکسی، همنشین دیرینش
رهآمد شدن نه پیش و نه پس
نفس بسته همزبانش و بس
سر زد از دیده اشک و از دل آه
بانگ زد هر طرف که وا ابتاه
از پدر چون ندید روی جواب
سوی مادر دواند پیک خطاب
یأس مادر چو حلقه بر در زد
قرعة بانگ بر برادر زد
از برادر چو نیز امید برید
بر زبان نام عمّ و خال دوید
چون دل از عم و خال هم شد سرد
بر زبان گرم نام من آورد
خواستم دم برآورم به جواب
نفسم بر گلو فکند طناب
چون نیامد جوابی از کس باز
دست بر سر زدن گرفت آغاز
کرد بنیاد گریه و شیون
پود صد ناله تارتار کفن
دست گیری نه در حضور و نه غیب
گاه دامن درید و گاهی جیب
سر دیوانگی ز دل بر زد
چوب تابوت کند و بر سر زد
یافت آن دم که این شب گورست
دامن زندگی ز کف دورست
چشمش آن دم ز خواب شد بیدار
که فرو بسته دید چارة کار
وه که بیداری ابد را سود
نیست، چون دست و پای چاره غنود
داد میکرد و دادرس کس نه
راه را پیش و پای را پس نه
نفس از ناله سینهگیر افتاد
چشم بر منکر و نکیر افتاد
رفت یک باره دست و دل از کار
دیدنی کم، ندیدنی بسیار
منکر آمد به پیش بهر سؤال
کردش اول زبان دهشت لال
باز پرسیدش از خدای، نخست
کس ندانسته را ازو میجست
محو دهشت زبان خاموشش
آنچه دانسته هم فراموشش
مرد نورانی از سر بالین
کرد بر وی جواب را تلقین
گفت تا مرده را کند آگاه
خود به خود لاالهالاالله
بعد از آن از نبی سؤالش کرد
امتحان زبان لالش کرد
در جوابش زبان به بند افتاد
باز حلّال مشکلات گشاد
گفت آنگه بگو امام تو کیست؟
مایة فخر و احترام تو کیست
آنکه بی او نماز نیست درست
عاشقان را نیاز نیست درست
چون نبود از امامت آگاهیش
کندتر زبان به همراهیش
چون امامت نبود در دینش
زان ملّقن نکرد تلقینش
چون نبود از امام دین خبرش
زد همان گرز آتشین به سرش
زد عمودی که آتش از وی جست
مو به مویش به شعله در پیوست
کفنش پنبه و عمود آتش
شعله از تار تار او سرکش
گفتی از بس که شعله گرم دوید
کفنش بر تنست نفت سفید
بار دیگر ز هوش رفتم باز
نه به سر هوش و نه به لب آواز
چون به هوش آمدم ز بیهوشی
گوشزد شد نوای خاموشی
دیدم از سینه خوف را رانده
آن دو کس رفته این یکی مانده
آن مجرّد سرشت نورانی
تن مجسّم ولیک روحانی
دست آویختم به دامن او
مور گشتم به گرد خرمن او
آب شرم از دو دیده بگشادم
خاک گشتم به پایش افتادم
گفتم ای عین نور و نورالعین
بر سری و بزرگواری زین
به حق آن بزرگوار اله
که ترا داد این بزرگی و جاه
که به من بازگو کیی چه کسی؟
که کس بیکسی و دادرسی
ملکی بس مقرّبی به عمل
یا که هستی پیمبر مرسل
من ندانم کیی به عزّت و جاه
که به فرمان تست ماهی و ماه؟
چون شکر خنده با لبش شد جفت
نفس عنبرین گشاد و چه گفت
منم آن عارف خدای به حق
خازن مخزن قضا مطلق
وارث شرع احمد مرسل
عالم علم آخر و اوّل
منم آن کس که بیمحبّت من
نه فرایض قبول شد نه سنن
هر که را با منش شناخت نبود
از شناسایی خداش چه سود
هست دانستنم خدادانی
مهر من مایة مسلمانی
بغض من موجب نکوهش زشت
در کف مهر من کلید بهشت
بیشناسائیم برادر تو
شد چنین خوار در برابر تو
داشتی گر ز مهر من مایه
برگذشتی به انجمش پایه
سر عزّت به آسمان سودی
در نعیم ابد بیاسودی
نام من چون نداشت ورد زبان
آنچه هم داشت نامدش به زبان
مهر من چون نبود در بارش
زان کسادی گرفت بازارش
گفتم ای نور پاک یزدانی
وی ز تو عالمی به نادانی
نام خود باز گو به من که کهای
وز چه جنسی، چه عالمی و چهای
که ندانم کسی بدین اوصاف
نشنیدم چنین کس از اسلاف
گفت نامم علی ابیطالب
در همه چیز بر همه غالب
منم آن آفتاب عالمتاب
که ندیدست روی پوش سحاب
پرده سوزست پرتو چهرم
نیست یک ذرّه خالی از مهرم
چون به گوشم رسید نام علی
مهر او گشت در دلم ازلی
گفتم ای من فدای نام خوشت
دین و دل عقل و هوش پیشکشت
گرچه هست این سؤال ترک ادب
حیرتم کرد پایمال عجب
کز چه وقت سؤال از آن مسکین
نام خود داشتی دریغ چنین
از تو دیدش دو عقده رویِ گشاد
در سوم از چه رو دریغ افتاد
گفت چون در جواب آن دو سؤال
بود معلوم او حقیقت حال
لیک از هول گور و بیم گزند
بود افتاده بر زبانش بند
فرض شد بر مروّتم ارشد
که ز من یافت آن دو عقده گشاد
چون به فضل من اعتقاد نداشت
نام من جز به سهو یاد نداشت
این گره بر زبانش محکم بود
لاجرم لایق جهنّم بود
نام من دادی ار کسیش به یاد
بر زبانش نیامدی ز عناد
این چنین است حکم بار اله
که کسی بیبصر نبیند راه
گفتم آوخ که خاک بر سر من
بر پدر لعن باد و مادر من
جمله قوم و قبیلهام یک سر
پی بوبکر رفتهاند و عمر
باد در حشرشان زبان کج مج
کز ره راست رفتهاند به کج
همه حق را نهفتهاند به زور
راه نزدیک رفتهاند به دور
چاره چون بود ره نرفتم راست
چه کنم چاره از میان برخاست
کردهام در حیات چون تقصیر
کی به گورم شوند عذرپذیر
ره نرفتم چو راه روشن بود
عذر تاریکیم ندارد سود
نیست چون چاره دیگرم چه کنم؟
چه کنم خاک بر سرم چه کنم
گفت چون گوش کرد زاری من
دید فریاد و بیقراری من
که هنوزت ز عمر باقی هست
بزم را باده هست و ساقی هست
خود به مرگ خود ار شتافتهای
لیک عمر دوباره یافتهای
چون شوی زین مضیق تیره خلاص
پی ما گیر و باش بندة خاص
بعد ازین راه راست گیر به پیش
هر چه خواهی شنو ز عمة خویش
که درست اعتقاد و نیک زن است
یکی از شیعیان خاص من است
در قبیله به دین و دانش فرد
یک چنین زن به از هزاران مرد
این بگفت و ز دیده گشت نهان
ماندم از سینه رفته تاب و توان
پدرم در کمین من به قرار
بود جمعی گذاشته بیدار
که چو آواز زار من شنوند
نغمه ریزی تار من شنوند
بر سرم بیدرنگ بشتابند
نیمه جانم ز مرگ دریابند
چو ازین مژده جان من بشکفت
دل ز غم فرد شد به شادی جفت
لیک چون ره نیافتم بیرون
دل ز بیم هلاک شد پر خون
گاه جان میشد از الم خسته
گه به الطاف شاه دل بسته
دل به نومیدیم عنان چو سپرد
نالة من خبر به یاران برد
ناگهان روزنی پدید افتاد
در سردابه چون دلم بگشاد
بر سرم ریختند خرد و بزرگ
یوسفم برد جان ز چنگل گرگ
حال خود را نهفتم از کم و بیش
گفتم احوال خود به عمة خویش
عمهام راه حل به من بنمود
کرد تعلیم آنچه لازم بود
گفتم احوال خویش بی کم و بیش
قصة عمًه هم شنو از خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است که داستان یک فرد به نام نجم را روایت میکند. نجم در جستجوی حقیقت و معرفت به سفر میافتد و در حین این سفر با مسائلی از قبیل مرگ، از دست دادن عزیزان و معنویت روبهرو میشود. او در مسیر خود به کعبه میرود و در آنجا به دختری زیبا میرسد که با او گفتگو میکند. این گفتگو درباره عشق، معرفت و دین است و نجم در نهایت به فهمی عمیق از دین و جایگاه حقیقت میرسد.
در جزء دوم شعر، نجم پس از مرگ، با وقایع پس از مرگ و سوالاتی که در قبر از او پرسیده میشود، مواجه میشود. او در اینجا با مفاهیمی مانند ایمان و شناخت امام مواجه است و به تدریج از گناهان و نادانیهای خود آگاه میشود. در نهایت، او در مییابد که باید به راه راست برگردد و ارتباطش را با خدا و مقامهای والای معنوی مستحکم کند.
شاعر به زیبایی مراحل زندگی، مرگ و شناخت خدا و دین را به تصویر میکشد و به ما یادآوری میکند که در جستجوی معنای زندگی، باید به حقیقت و آموزههای دینی توجه کنیم.
هوش مصنوعی: دوستی واقعی و دوستداشتنی که در زمان سختی و فقر نیز به ارزشها و اصالت خود پایبند مانده است.
هوش مصنوعی: دل من به فقر گره خورده و مثل کسی که دلش شکسته و در فقر مانده، رنج میبرد.
هوش مصنوعی: تو در مسیر زندگی به چیزهایی که زودگذر و نابود میشوند چنگ زدهای و به آداب و رسوم گذشته پشت کردهای.
هوش مصنوعی: پیروزی بر فقر و نیازمندی، به واسطه داشتن آداب و رسوم و آموزشهای معنوی است. در حقیقت، فقر به یک حالت ظاهری و دنیوی تبدیل میشود که با دانش و بینش صحیح میتوان آن را مدیریت کرد.
هوش مصنوعی: ترک کردن مجردی و بیعملی، همانند لایهای است که به کشتی شعرش میپوشاند.
هوش مصنوعی: سالهاست که خاک مسیر نجف از آسمان به برکت نجف به زمین آمده است.
هوش مصنوعی: در آن مکان باشکوه و با عظمت، رونق و فعالیتی پرشور وجود دارد که به خاطر خاکِ دریا بسیار زنده است.
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف ویژگیهای فردی میپردازد که روح و دل او مانند گوهر نابی است و شناخت او به وضوح و روشنی دیده میشود. به عبارتی، صفات او به گونهای است که نام و آوازهاش درخشان و واضح است، مانند دُرّی با ارزش و درخشان.
هوش مصنوعی: روز خوشی از روزهای دیگر، دل پر از شادی و خالی از غم بود.
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در حضور دوستان خوب و صمیمی، همهی درختان زندگی میوه میدهند. به عبارتی دیگر، زندگی در کنار دوستان خوب و باصفا به باروری و شکوفایی میانجامد.
هوش مصنوعی: داستانی جذاب و زیبا را نقل کرد که باعث شد تلخیهای زندگی به شیرینی تبدیل شود.
هوش مصنوعی: او گفت که این کسی که هوش و ذکاوت را به گوشها میدهد، در عراق عرب شناخته شده است.
هوش مصنوعی: در این بهار، وقتی که طبیعت شکوفا شد و زیباییها آشکار گشت، همه با شادی و خوشحالی به هم دست زدند و از زیباییهای زندگی لذت بردند.
هوش مصنوعی: متأسفانه، کسی که سالها تجربه و دانش دارد، هنوز هم به ظاهری تکراری و قدیمی محدود شده است، در حالی که شایسته لباس و زینتی زیبا و جدید است.
هوش مصنوعی: هر کسی که به چیزی بیاعتنا بود، وقتی به لذت یا شوقی رسید، دستش را به نشانه تفکر یا تعجب بر لبم گذاشت.
هوش مصنوعی: طبیعت هوس نمیتواند به سادگی عذرخواهی کند، به این دلیل یک لحظه دقت کن و به این سخن گوش بسپار.
هوش مصنوعی: مرد شایستهای از تاجران عرب به درخواست کمک و درخواستی که داشت، زانوی خود را پیش کشیده است.
هوش مصنوعی: در این دنیا، نام او مانند ستارهای درخشان است که هر شهوتی را به دور میکند و از بین میبرد.
هوش مصنوعی: پس از اینکه احرام بسته شد، حرکت به سمت کعبه از نجف آغاز گردید.
هوش مصنوعی: نمیدانم چرا در نظر من، کعبه در نجف به دور از دید و درک قرار دارد.
هوش مصنوعی: او تصمیم گرفته است که از مصر به حجاز سفر کند تا حقیقت را از دنیای ظاهر و مجازی بیابد.
هوش مصنوعی: با کاروان حجاج رفت و گاهی راه را با قدمهایش میشکافت و گاهی به تماشا میایستاد.
هوش مصنوعی: برای شروع سفر، دل باید آماده باشد و عقل در این راه به تنهایی کافی نیست.
هوش مصنوعی: در آن دشت، شتران با شوق و شادی حرکت میکنند و همگی از خوشحالی بیخبرند.
هوش مصنوعی: در جستجوی شتر، راهنمایان عرب گاهی به سمت مرز و گاهی به سوی خداوند میروند.
هوش مصنوعی: ناگهان نگاهی به ستارهای انداختم و در آن حال، وسیلهای را دیدم که به سمت ماه میرود.
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویری اشاره شده است که شخصی در حال تماشای زیباییها و جلوههای حق است و در عین حال، درگیر احساسات و آمال خود میباشد. دامن پرده باد به این معناست که زیبایی و لطافت در حال وزش است و افرادی که چشم به راه حق هستند، در این تماشا غرق شدهاند. به طور کلی، این تصویر نمادین به وصف دقت و توجه در مشاهده حقیقت و زیباییهای آن میپردازد.
هوش مصنوعی: دختری را در آن مکان مشاهده کردم که زیباییاش همچون ماه در آسمان میدرخشید.
هوش مصنوعی: او در نهایت زیبایی و خوشبختی است و هر جنبهای از وجودش به خاطر خوبی و نیکی میباشد.
هوش مصنوعی: تمام وجودش به خوشی و رضایت میگذرد، اما موی سرش مثل شب، سفید و تیره است.
هوش مصنوعی: سفیدیهایی که در تاریکی شبِ مو قرار دارند، مانند درخشش آفتاب بر روی ابروهای زیبای عشق است.
هوش مصنوعی: اندیشه به خاطر این جالبی در هم گره خورده و حیرت او روز به روز بیشتر میشود.
هوش مصنوعی: وقتی ماه به ستارهها نگاهی انداخت، متوجه شد که آنها با وجود کوچکی، پر از معنا و مفاهیم عمیق هستند.
هوش مصنوعی: به شخص ناشناس گفته شده است که حرمت و ارزش حج و دین را در دیدگاه نادرست خود نادیده گرفته است.
هوش مصنوعی: آیا میشود کسانی که حق ورود به این مکان را ندارند، نگاهی به آن بیفکنند؟
هوش مصنوعی: چشمانت را از تفاوتهای ظاهری مانند سیاه و سفید بپوشان و با عمق وجود به معانی واقعی نگاه کن. به جای توجه به ظاهر، به حقیقت و درک عمیقتر بپرداز.
هوش مصنوعی: مرد تحت تأثیر حرف زن قرار گرفت و در پاسخ به او گفت که سکوت کند، زیرا برخی از گمانها نادرست هستند.
هوش مصنوعی: حیرتانگیز بود که حالتی ناپایدار را دیدم؛ چون در یک جا آفتاب و ماه در کنار هم قرار گرفته بودند.
هوش مصنوعی: موهای سفید را بر سر ماه دیدم و به خاطر این سفیدی، چشمم به سیاهیش افتاد.
هوش مصنوعی: وقتی ماه حقیقت را بدون هیچ دروغ و ترفند فهمید، بوی صداقت که در کلامش نهفته بود را حس کرد.
هوش مصنوعی: گفت که این داستان بسیار طولانی است، اما وقتی به حجاز برسی، برایت تعریف میکنم.
هوش مصنوعی: داستان من طولانی است، اما راهی که باید بروم کوتاه است. این سرود، تنها راهنمایی برای سفر من نیست.
هوش مصنوعی: وقتی کاروان به مقام طواف رسید، چهرهها پر از غبار راه و آینههایشان صاف و درخشان شد.
هوش مصنوعی: پس از تلاش برای طواف کعبه و مقام ابراهیم، آنچه که روزی حرام بود، اکنون حلال شده است.
هوش مصنوعی: ستارهای که شوق دیدن ماه را داشت، دلش با امید به راهی که نگاهش به آنجا بود، به دوندگی افتاده بود.
هوش مصنوعی: روزی داستانی پیش آمد که به پایان رسید و عشق و محبت نیز در آن به سرانجام رسید.
هوش مصنوعی: ماه شب را به خانه خود دعوت کرد و سفرهای برای او پهن کرد و نان روی آن گذاشت.
هوش مصنوعی: زن پیری را دید که در جایی نشسته و از دست خزان و سردی هوا در حال فرار است.
هوش مصنوعی: از خوردن غذا و نوشیدنی دست کشیدند و به یافتن حقیقت و پاسخ به پرسشها مشغول شدند.
هوش مصنوعی: داستانی از سر گرفت که ماه، لبهای نوش را توصیف میکند و چهرهای شبیه به ماه دارد که در نیمههای شب جلوهگری میکند.
هوش مصنوعی: این که موهای من سفید شدهاند به خاطر پیری نیست، بلکه هنوز فقط بیست سال از عمرم گذشته است.
هوش مصنوعی: من از داستان خودم شگفتزدهام، زیرا حال و روزم به خاطر این موضوع عجیب است.
هوش مصنوعی: پدرم در قبیلهای از عربها مقام و ارجی بالا دارد و از نظر نسب شخصیت برجستهای به شمار میآید.
هوش مصنوعی: پدر و مادرم، جد و خویشاوندان نزدیک از طرف عم و خاله و همچنین برادران زیاد و بیشماری دارم.
هوش مصنوعی: در میان عربها، همه افراد برجسته و محترم هستند و هر یک دارای ثروت، مقام، احترام و نسب خوبی میباشند.
هوش مصنوعی: اما در دین و مذهب و ملت، همه افراد از یک گروه و پیرو سنتها هستند.
هوش مصنوعی: در میان آنها اعتقادات سنی رایج است و پیرو مذهب امام ابوحنیفه هستند.
هوش مصنوعی: ما در جوانی برادری داشتیم که همیشه بیشتر از هر چیزی که بگویی، به یادش هستیم.
هوش مصنوعی: عشق و محبت او در دل من مانند نگینی درخشان است و همیشه در خدمت او هستم.
هوش مصنوعی: ما هرگز از هم جدا نشدیم و هیچ کس دیگری را جز یکدیگر نمیشناختیم.
هوش مصنوعی: ناگهان باد تند سرنوشت، پیام را به سایهای دیگر منتقل کرد.
هوش مصنوعی: وقتی که قامت او را در خاک گذاشتند، ناگهان صبر من بریده شد.
هوش مصنوعی: تن انسان همانند برفی است که در خاک دفن میشود، و وقتی که این بدن به لحد (قبر) میرود، مانند کلماتی است که در هم ادغام شدهاند و دیگر به راحتی قابل تفکیک نیستند.
هوش مصنوعی: من که بدون او هیچ آرامشی ندارم، اکنون چنان در بیخودیت غرق شدهام که کاملاً پر از احساسات شدید شدهام.
هوش مصنوعی: گفتم این فرد عزیز و دوستداشتنی، برادر من است که مانند جانم برای من ارزشمند و مهم است.
هوش مصنوعی: عزیزان و نازنینان به لطف و ناز و نازکی تربیت شدهاند.
هوش مصنوعی: اتاق قبر فضا و حالتی تنگ و تاریک دارد، جایی که هیچکس نه خواب است و نه بیدار.
هوش مصنوعی: چه کسی او را از خواب بیدار خواهد کرد؟ چه کسی لباس و پوشش او را میگشاید؟
هوش مصنوعی: خواب و خیالی که او کرده، به پایان نرسیده و راهی که برای آمدنش در نظر گرفته، وجود ندارد.
هوش مصنوعی: گفتوگو به جایی رسید که سفر طولانی به نقطهای نزدیک اوضاع پیچیدهای پیدا کرد.
هوش مصنوعی: بهتر است که در کنار او باشم و برایش دلسوزی کنم، حتی اگر گهگاه به او سر بزنم.
هوش مصنوعی: در کنار آن چهره زیبا همچون باغ، احساس کردم که به آرامشی دست یافتهام و مانند چراغی در دل تاریکی گور، روشنایی بخش شدم.
هوش مصنوعی: عزم راسخی کردم و با تمام وجود، جانم را به طوری فدای او کردم که تنم را در سردابش رها نمودم.
هوش مصنوعی: تمام افراد و گروهها با دلنگرانی و غم به من نگاه کردند و برای من ناراحتی و اندوه بسیار تحمل کردند.
هوش مصنوعی: من به عیبجویی از سرشت خود اعتنا نمیکنم و دلگوشادم نصایح دیگران را نمیپذیرد.
هوش مصنوعی: همه از کنارم گذشتند و مرا نادیده گرفتند، طوری که گویی مردهام و دیگر کسی به من توجه نکرد.
هوش مصنوعی: من در آن قبر تنگ و تاریک، از دل و جان خود جدا شدهام و از همه کارها و تلاشها دست کشیدهام.
هوش مصنوعی: او با خود تصمیم گرفته است که بمیرد و حالا بار مسئولیت خونش را بر دوش خود حس میکند.
هوش مصنوعی: ناگهان یک گوشه باز شد و نوری مانند نور صبح درخشید.
هوش مصنوعی: شخصی روشن و باشکوه وارد شد که ترس و نگرانی قلبم را از بین برد.
هوش مصنوعی: نور زیبای آن خورشید، شب تاریک را روشن کرده و همچون روز سفید کرده است.
هوش مصنوعی: در کنار جسدم، با احترام و آرامش نشستهاند و به من توجه کردهاند.
هوش مصنوعی: پس از مدتی، دو نفر دیگر از طرف دیگر به در رسیدند.
هوش مصنوعی: یکی از این دو موضوع بسیار ترسناک و وحشتآور است، و دیگری از اعتدال و تعادل برخوردار است.
هوش مصنوعی: یکی به سمت راست دست دراز کرد تا چیزی بخواهد و دیگری به سمت چپ حرکت کرد.
هوش مصنوعی: در دستان او تکهای از آتش وجود دارد که باعث میشود با خوشیها وداع کنیم و در عوض حس ناخوشایندی به ما دست دهد.
هوش مصنوعی: در برابر تابوت انسان فقیر، عمودی مانند آسمان به زمین قرار گرفت.
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک، صدای شگفتانگیزی به وضوح شنیده شد که باعث شد مردهای از خواب مرگ بیدار شود.
هوش مصنوعی: از ترس و وحشت خودم، از بدنم جدا شدم و فقط قالب و شکل من باقی ماند.
هوش مصنوعی: از آن نوازنده که مرا با نواهایش زنده کرده است، حالا حس میکنم که گویی مردهام، اما در عین حال هنوز زندهام.
هوش مصنوعی: وقتی که از بیهوشی به هوش آمدم، متوجه شدم که موهایم به رنگ سفید درآمدهاند و بر روی شانههایم قرار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: روزگار در دل من تاریک و گرفته شده و شب تاریک و سیاه، به روشنی و سفیدی تبدیل گشته است.
هوش مصنوعی: زمانی که به برادرم نگاه کردم، به قدری تحت تأثیر قرار گرفتم که احساسات و افکار خودم را فراموش کردم.
هوش مصنوعی: دیدم که از خواب مرگ برخاسته و جان از بدنش جدا شده است.
هوش مصنوعی: نپندار که من در برابر تو، همانند پدر و مادر هستم که تنها به خاطر وجودشان به من بیاعتنا هستید.
هوش مصنوعی: کفن او به واسطه حسرت و اضمحلال زنجیرهای زندگی، همچون لباس شده و تابوتش به شکل تختهای درآمده است.
هوش مصنوعی: آرامگاه او از خاک و سنگ ساخته شده و در تنهایی به سر میبرد، اما در این تنهایی، خاک فرشی برای او و سنگ بالش اوست، و اینها همان چیزهایی هستند که همواره همراهش بودهاند.
هوش مصنوعی: نه در جلو راهی وجود دارد و نه در عقب، نفس به تنهایی تنها و بیهمصحبت است.
هوش مصنوعی: اشک از چشمانش سرازیر شد و از دلش نالهای برآمد، او به هر سو صدا زد: ای پدر!
هوش مصنوعی: پس از اینکه از پدر پاسخ خوبی دریافت نکرد، به سرعت به سوی مادر رفت تا از او کمک بگیرد.
هوش مصنوعی: وقتی ناامیدی به در در آمد، صدای قضا و قدر بر برادر طنین انداز شد.
هوش مصنوعی: وقتی که از برادر امیدی نداشته باشی، ناگهان یاد عم و خاله میافتی و نام آنها بر زبانت میآید.
هوش مصنوعی: وقتی دل او از من و زیباییها دور شد، دیگر به آن گرمی و اشتیاق نیست، اما همچنان نام من را با زبانش میآورد.
هوش مصنوعی: خواستم چیزی بگویم، اما نفس عمیق کشیدم و به نوعی خودم را محدود کردم.
هوش مصنوعی: وقتی از هیچکس پاسخی دریافت نکرد، دستش را بر سر گذاشت و شروع به نواختن کرد.
هوش مصنوعی: بنیاد گریه و فریاد را بنا کرد و صدای ناله همچون کفن تاریک و سنگین بر دوش خود حمل کرد.
هوش مصنوعی: کمک کردن به دیگران همیشه در موقعیتهای مختلف اتفاق میافتد؛ گاهی با مهارت و لطافت عمل میشود و گاهی ممکن است به شکلی ناگهانی و با آسیب زدن به خود و دیگران همراه باشد.
هوش مصنوعی: دیوانگی از دل انسان به بیرون میجهد و مانند چوبی که بر تابوت زده میشود، بر سر او نیز فرود میآید.
هوش مصنوعی: زمانی که مرگ به سراغ ما میآید، متوجه میشویم که زندگی را به راحتی از دست دادهایم.
هوش مصنوعی: چشم او در آن لحظهای که از خواب بیدار شد، به این حقیقت پی برد که درها بسته است و راهی برای نجات وجود ندارد.
هوش مصنوعی: بیداری ابدی هیچ نفعی ندارد، چون در برابر چارهجویی، بیعملی و بیجنبش است.
هوش مصنوعی: او در حال کمک و یاری کردن بود، اما کسی را در کنار خود نمیدید و نه راهی برای پیش رفتن وجود داشت و نه راهی برای بازگشت.
هوش مصنوعی: نفس به خاطر نالهام به زحمت میافتد و چشمانم به دو فرشته منکر و نکیر خیره شده است.
هوش مصنوعی: یک باره وقتی که کارهای قابل مشاهده به پایان رسید، دست و دل از آن جدا شد و چیزهای زیادی که قابل دیدن نبودند، وجود داشتند.
هوش مصنوعی: کسی که منکر حقایق است، به نزد دیگران آمد تا سوالاتی بپرسد، اما در ابتدا زبانش به خاطر ترس و وحشت بند آمده بود و نمیتوانست صحبت کند.
هوش مصنوعی: باز از او درباره خدا سؤال کرد، زیرا هیچ کس قبلاً او را به درستی نشناخته بود و او به دنبال دانستن حقیقت بود.
هوش مصنوعی: حضور ترس و وحشت باعث میشود که حتی دانستهها و اطلاعاتی که قبلاً داشتیم را فراموش کنیم و نتوانیم صحبت کنیم.
هوش مصنوعی: مرد نورانی از بالای سرش به او یادآوری کرد که چه باید بگوید.
هوش مصنوعی: گفت وقتی که انسان بمیرد، به طور طبیعی پی به حقیقت لاالهالاالله میبرد.
هوش مصنوعی: بعد از آن، از پیامبر پرسشهایی کرد تا زبانش را بیازماید.
هوش مصنوعی: در پاسخ به او انسان به زبان نيامد، اما مشکلها را کسی توانست حل کند.
هوش مصنوعی: آن شخص پرسید که امام تو چه کسی است؟ چه کسی باعث فخر و احترام تو میشود؟
هوش مصنوعی: کسی که بدون او نماز درست نیست، عاشقان به او نیاز دارند تا عشقشان کامل شود.
هوش مصنوعی: وقتی که از رهبری و پیشوایی او هیچ اطلاعی نیست، بهتر است که زبان به مدح و همراهی او نرود.
هوش مصنوعی: زمانی که رهبری در دین او وجود نداشت، از آن معلم هم نخواست که به او آموزش دهد.
هوش مصنوعی: از آنجا که خبری از امام دین نبود، همانند گرزی آتشین بر سرش فرود آمد.
هوش مصنوعی: یک نیرویی به وجود آمده که آتش از آن ساطع میشود و این آتش به طور مستقیم به موهای او پیوسته و آنها را نیز درگیر خود کرده است.
هوش مصنوعی: کفن او از پنبه است و شعلهٔ آتش مانند رشتههای آتشین از وجودش میجوشد.
هوش مصنوعی: شما گفتید که به خاطر حرارت شعله، کفن بر تن او مانند نفت سفید در حال ذوب شدن است.
هوش مصنوعی: بار دیگر از خود بیخود شدم، اما نه به حالتی هوشیار و نه به شکلی که بتوانم حرفی بزنم.
هوش مصنوعی: وقتی که به حالت طبیعیام برگشتم و از بیهوشی خارج شدم، متوجه شدم که صدای سکوت را به من یادآوری کردند.
هوش مصنوعی: دیدم که از دل، ترس و اضطراب را دور کردهاند. دو نفر رفتهاند و تنها یکی باقی مانده است.
هوش مصنوعی: این متن به توصیف موجودی پرداخته است که از نظر ظاهری انسانی و مادی است، اما در باطن و روح خود جنبههای نورانی و معنوی دارد. به عبارتی، این فرد در عین داشتن جسمی مادی، روحی والاتر و روشنی دارد.
هوش مصنوعی: به او چسبیدم و خود را کوچک و ناچیز حس کردم، مانند موری که دور خوشهای از گندم میچرخد.
هوش مصنوعی: از شدت شرم و حیا، اشکهایم را ریختم و به خاطر او چون خاک به زمین افتادم.
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای نور و روشنی چشمانم، تو بر سرِ من بزرگواری و عظمت داری.
هوش مصنوعی: به خداوند بزرگ قسم که او به تو این مقام و عظمت را عطا کرده است.
هوش مصنوعی: به من بگو که تو کیستی؟ چه کسی هستی؟ زیرا من در تنهایی و بدون حمایت کسی هستم.
هوش مصنوعی: وجودی که به رتبههای بالای روحانی میرسد، نیکو و مقرب است، یا اینکه مانند پیامبرانی است که به سوی انسانها فرستاده شدهاند.
هوش مصنوعی: من نمیدانم تو که هستی و چه مقام و عزتی داری، اما میدانم که تمام موجودات زیر فرمان تو هستند، همانطور که ماه زیر تاثیر توست.
هوش مصنوعی: وقتی لبخندش همچون شکر شیرین بود، نفسش عطرعنبر را پخش کرد و چه سخنانی گفت.
هوش مصنوعی: من آن عارفی هستم که به حقیقت خداوند را شناختهام و درک عمیق و جامع از سرنوشت و تقدیر دارم.
هوش مصنوعی: وارث شریعت پیامبر احمد، عالِم به علمهای نخستین و پایانی است.
هوش مصنوعی: من همانی هستم که بدون عشق و محبت من، نه عبادات و واجبات پذیرفته میشود و نه سنتهای دینی.
هوش مصنوعی: اگر کسی نتواند با اخلاق و رفتار دیگران آشنا شود، چه فایدهای دارد که خدا را بشناسد؟
هوش مصنوعی: دانستن اینکه خداوند مرا دوست دارد، باعث میشود که به ایمان و مسلمانیم افتخار کنم.
هوش مصنوعی: غم و اندوه من باعث سرزنش بدیها میشود، و محبت و دوستی من، راهی به سوی بهشت است.
هوش مصنوعی: برادر، به خاطر ناآگاهی ما، تو در مقابل ما بیارزش و خوار شدهای.
هوش مصنوعی: اگر از عشق من میگذشتی، میتوانستی به ستارهها دست یابی.
هوش مصنوعی: سر فضیلت به آسمان رسید و در نعمتهای جاویدان، آرامش یافت.
هوش مصنوعی: اگر نامی نداشته باشی که دیگران دربارهات صحبت کنند، حتی اگر چیزهای خوبی هم داشته باشی، هیچکس از تو صحبت نخواهد کرد.
هوش مصنوعی: محبت من که در حضور او نیست، باعث شده که رونق و شادابی از زندگیام برود و حالوهوایم کساد شود.
هوش مصنوعی: به خداوند پاک و نورانی گفتم که از تو جهانی پر از جهل و نادانی وجود دارد.
هوش مصنوعی: اسم خودت را به من بگو تا بدانم چه کسی هستی و از چه چیزی به وجود آمدهای، چه روحیهای داری و چه جایگاهی در دنیا داری.
هوش مصنوعی: من هرگز ندیدهام کسی با این ویژگیها وجود داشته باشد، نه از پیشینیان و نه از کسی دیگر.
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که شخصی به نام علی ابیطالب در هر زمینهای بر همه افراد دیگر برتری دارد و از نظر اهمیت و قدرت در موقعیت بالایی قرار دارد.
هوش مصنوعی: من همان خورشید درخشان هستم که هیچ کس سایهام را هم زیر ابرها ندیده است.
هوش مصنوعی: چهرهام مانند پردهای سوزان است و در آن هیچ نقطهای بدون محبت وجود ندارد.
هوش مصنوعی: وقتی نام علی به گوشم رسید، محبت او در دل من جاودانه و همیشگی شد.
هوش مصنوعی: به او گفتم ای عزیز، من فدای نام نیکوت شوم؛ دینی و قلبی و عقل و ذکاوت من را به پای تو مینهم.
هوش مصنوعی: هرچند پرسش من بیادبی به نظر میرسد، اما حیرت من از این موضوع باعث شده که تحت تأثیر شگفتی قرار بگیرم.
هوش مصنوعی: چرا از زمانی که آن بیچاره را میشناختی، نامش را میپرسیدی؟ ای کاش چنین نمیکردی.
هوش مصنوعی: چرا در سومین دیدار، حالتی دلتنگی به من دست داد، در حالی که در دو ملاقات قبل اینگونه نبود؟
هوش مصنوعی: او گفت که چون در پاسخ آن دو سؤال، حقیقت وضعیت او روشن شد.
هوش مصنوعی: اما به خاطر ترس از قبر و خطرات جان کلامش را در دل نگه داشته است.
هوش مصنوعی: به من نسبت داده شده که حسن نیت و شخصیت نیکو دارم، زیرا از من به دو مشکل یا دغدغه دیگران پایان داده شده است.
هوش مصنوعی: آنگاه که به مهربانی و بخشش من ایمان نداشتند، نام من فقط به طور اتفاقی به یادشان میآمد.
هوش مصنوعی: این شخص به خاطر سخنان بد و زشتی که بر زبان میآورد، سزاوار عذاب الهی و جهنم است.
هوش مصنوعی: اگر کسی به یاد من نامی بگذارد، اما در صحبتهایش از من یاد نکند، این نشان دهندهی کینهجویی اوست.
هوش مصنوعی: اینطور است که خداوند تصمیم گرفته که افرادی که بینایی نداشته باشند، نمیتوانند راه را ببینند.
هوش مصنوعی: گفتم افسوس که چه بلایی سر من آمده و آنهایی که مرا به دنیا آوردهاند، لعنت بر آنها باد.
هوش مصنوعی: تمام قوم و قبیلهام یکپارچه به سمت ابوبکر و عمر رفتهاند.
هوش مصنوعی: باد در میان آنها در حال صحبت است و میگوید که از مسیر درست منحرف شدهاند و به راهی نادرست رفتهاند.
هوش مصنوعی: همه حقیقت را پنهان کردهاند و با استفاده از قدرت، به جای اینکه به سراغ حقیقت نزدیک شوند، راهی دور را انتخاب کردهاند.
هوش مصنوعی: چارهای نیست، چون وقتی نتوانستم از مسیر درست بروم، چه باید بکنم؟ راه حلها هم از میان رفتهاند.
هوش مصنوعی: در زندگیام کارهایی کردهام که اگر به گور بروم، آیا بهانهای برای آنها دارم؟
هوش مصنوعی: من وقتی که راه نمایان بود، قدم برنمیداشتم؛ بنابراین بهانهای برای تاریکی و نادانی خود ندارم.
هوش مصنوعی: چارهای جز این ندارم، نمیدانم چه راهی را انتخاب کنم. بر سرم خاک میریزم، نمیدانم چه اقدامی انجام دهم.
هوش مصنوعی: وقتی به صدای ناله و لفاظی من گوش سپرد، بیتابی و ناآرامی من را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: اگر هنوز زمانی از عمرت باقی مانده است، پس از این لحظات لذت ببر. در این بزم، شراب و ساقی وجود دارند که میتوانند لذتبخش باشند.
هوش مصنوعی: هرچند که خود را به مرگ نزدیک کردهای، اما باز هم زندگی جدیدی را تجربه کردهای.
هوش مصنوعی: وقتی از این تنگنای تاریک رهایی یابی، به ما بپیوند و از افراد ویژه ما باش.
هوش مصنوعی: بعد از این، به راه درست برو و هر چه میخواهی از عمهات بشنو.
هوش مصنوعی: یکی از شیعیان خاص من شخصی است که دارای اعتقادات درست و نیکو باشد.
هوش مصنوعی: در یک جامعه، وجود زنی که به ایمان و علم پایبند باشد، از وجود هزاران مرد با ارزشتر است.
هوش مصنوعی: این را گفت و از نظر ناپدید شد، و من از دل به شدت ناتوان و بیتاب ماندم.
هوش مصنوعی: پدرم در حال آمادهسازی تلهای برای من بود که چند نفر را بیدار و هوشیار در آنجا گرد آورده بود.
هوش مصنوعی: وقتی که صدا و نالههای غمگین من را بشنوند، نغمهها و ملودیهای خنک و دلنشین من را هم خواهند شنید.
هوش مصنوعی: سریعا به کمک من بیایید، زیرا نیمه جانم در آستانه مرگ است و به نجاتم نیاز دارم.
هوش مصنوعی: وقتی که این خبر خوش به جانم رسید، دلم از غم آزاد شد و به شادی پیوست.
هوش مصنوعی: اما وقتی که راهی نیافتم، دلم از هراس مرگ پر از خون شد.
هوش مصنوعی: گاهی احساس میکردم که از درد و رنج خسته شدم، و گاهی با محبت و لطف پادشاه دلگرم میشدم.
هوش مصنوعی: وقتی که دل به ناامیدی سپرده شد، صدای نالۀ من به دوستانم رسید.
هوش مصنوعی: ناگهان در مکانی تاریک و بسته، یک شکاف ظاهر شد که باعث شد دل من آرام بگیرد و احساس خوب و روشنی کنم.
هوش مصنوعی: بر سرم مشکلات و مسائل مختلفی را القا کردند و در این بین، یوسف من باعث شد که جانم از دست درندگان نجات یابد.
هوش مصنوعی: حال و روز خودم را از دیگران پنهان کردم و فقط به عمهام دربارهٔ وضعیت زندگیام گفتم.
هوش مصنوعی: عمهام راهحل را به من نشان داد و به من آموخت که چه چیزهایی لازم است.
هوش مصنوعی: گفتم وضعیت خود را بدون کم و کاست بگویم، همانطور که داستان عمه را از خودم میشنوید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.